Saturday, October 18, 2008

یعنی اگه من فقط فقط فقط یه دونه از این کتابها را امروز پیدا کرده باشم که حداقل دلم را خوش کنم که یه دونه، یه دونه، فقط یه دونه کتاب را خریدم و یافت شده بالاخره و دلم را خوش کنم به همین یه دونه! یعنی اگه فقط یه دونه از این کتابها یافت شده باشد.. که نشد! و نشد..


زنگ زدم به عماد.. همه ی اساتید گرامی را می شناخت جز همینی که می ترسم ازش و آرامش ندارم سر کلاسش و استرس ساز می باشد. بعدش انقدر که یکی یکی پیغام و سلام و بوس !! فرستاد برای همه ی اهل دانشگاه.. الان یادم نمی یاد چی را باید به کی می گفتم. تازه گفت جلوی یکی هم اسمش را نبرم چون چشم دیدنش را نداره! حالا کدوم بود اونوقت؟