فکر می کنم فقط به افکار پریشان و تردیدهایش دامن می زنم. سعی کردم بیشتر شنونده باشم ولی گاهی سکوت در مقابل اینهمه حماقت امکان پذیر نیست..
آنهم دوست نازنینی که اینهمه عزیزست..
می گوید: عشق..
می گویم خدا را شکر انسان موجود فراموشکاریست و بهتر از آن آنقدر انعطاف پذیر ست که با بدترین شرایط هم کنار می آید.
می گوید: نمی توانم به کس دیگری فکر کنم
می گویم کسی انتظار ندارد ماه بعد ازدواج کنی با دیگری.. یک سال.. 2 سال.. 5 سال! فکر کردی بیشتر از این زمان نیاز داری؟ الان 24 ساله ای و 5 سال بعد تازه می رسی به 29.. گیرم 30 سال! نه زشتی، نه کوری، نه کچلی، نه چلاقی، نه خانواده ات عیب و ایرادی دارند.. یک نقطه ی منفی در شجره نامه ی خاندانت محض نمونه پیدا کن که حداقل دلم را خوش کنم که هفت نسل پیش یک دیوانه -جز خودت- در خانواده تان وجود داشته!
نشسته پشت میز و با لیوان چای بازی می کند. می گوید: نمی توانستم در حال ظرف شستن تصورت کنم! بهت نمیاد..
می گویم تو خیلی چیزها را در مورد من حتی تصور هم نمی کنی. فکر می کنی یک آدم سنگ و بی احساسی ام که هیچ وقت نمی فهمم گذشتن از خود به خاطر عشق به دیگری یعنی چه؟ و همیشه یک "تو نمی فهمی" انتهای همه ی جمله هایت هست حتی بدون اینکه به زبان بیاوری.
من فقط دردم این ست که چند سال دیگر یک روز وسط روزمرگی های خانه و زندگی مشترک وقتی یکباره از خودت پرسیدی " من کی ام؟ اینجا چه کار می کنم؟" با یک آدم جدید روبرو نشوی که ذره ای از خودت نشانه ای نداشته باشد و دیگر خودت را نشناسی. دیگر خودت نباشی.. درد این از درد هر دوری و گذشتن از عشق و فراقی بدتر ست. عشق ها و آدمها شاید فراموش نشوند ولی کم رنگ می شوند، زیر غبار زمان گم می شوند، دیگر آن پررنگی روز اول را نخواهند داشت. تا چند سال می توانی خودت را دل خوش کنی که به خاطر علاقه ام، به خاطر عشقم به میل او رفتار می کنم؟ آنهم اینهمه تغییر، اینهمه خرده فرمایش.. دیگر از خودت چه می ماند دختر؟ می شوی دیگری.. می شوی کسی که خودت هم به سختی می توانی بشناسی. درد دارد روزی که در آینه بینی دیگر خودت نیستی. تغییر خوب ست. بهتر شدن عالی ست ولی نه اینکه چشمها را بست و سر خم کرد در برابر تغییراتی که خودت به باورشان نرسیدی.
می گوید: منکه قبول نکردم. کلی بحث کردیم تا حالا. به این راحتی ها که زیر بار نمی رم. بهش هم گفتم تا من به یک اعتقاد قلبی نرسم که نمی تونم رفتاری را داشته باشم که قبول ندارم.
بغض می کند.. آخه مگه من چند سالمه؟ چقدر جوونی کردم؟ که اینهمه بکن و نکن و نرو و نیا.. چادر آدم را شلخته می کنه.. هیچ تنوعی هم نداره. یکنواخته.. همش سیاه، سیاه، سیاه...
دلم می گیرد.. با خودم می گویم خودت هم می دانی قانعش نخواهی کرد و بالاخره کوتاه می آیی. الان هم آمدی چون عمو گفته بود چون هنوز عقد نیستید، حق ندارد از تو چنین خواسته ای داشته باشد ولی بعد از عقد حق الناس می ماند بر گردنت. لابد تو هم آن موقع سر خم خواهی کرد تا حق الناس نماند بر گردنت. تا مبادا خدای شوهرت از تو راضی نباشد.
گاهی واقعن کمبود اعصاب می آورم. سعی می کنم یک انسان فوق دموکرات باشم و به حرفهایی که حتی در مخیله ام نمی گنجد احترام بگذارم. خودش باید مخالفت کند. خودش باید بزند زیر همه چیز و جسارت از نو درست کردن را داشته باشد که ندارد. که دارد با وجود همه ی اینهایی که به قول خودش می داند، خودش را می اندازد درست وسط گرداب! بعد می گویم حرص نخور دنیا! حرص نخور.. انشالله خوشبخت می شود و راضی خواهد بود از زندگی اش.
با خنده می گوید: دنیا تا آذر ماه آزادم فعلن.. زودتر بجنب یکی را پیدا کن وگرنه هیچ قولی نمی تونم بدم بعد از عقد، بیام عروسیت..
فقط نگاهش می کنم..
می گوید: اینجوری نگاه نکن خب! نمی تونه بگه عروسی دوستت نرو که! راضی اش می کنم بالاخره ولی فکر کنم باید با چادر بیام.
می گویم روبنده هم یادت نره! یه وقت کسی زن حاج آقا را نبینه خدای نکرده..
Sunday, October 12, 2008
خودت را از دست نده
Posted by Donya at 10/12/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: