فکر می کنم به این دنیا - نه خودم لزومن- عجیب ست.. خیلی عجیب..
امروز من باید حرفهایی که خودم دیروز - گذشته- به دیگران گفته ام را از زبان "او" بشنوم..
امروز که دست و پا می زنم و "او" ناظر ست.. و من ناظر دست و پا زدن دیگری ام بی هیچ واکنش و حسی!
یک برش مضحک از زندگی ست شاید.. که هر عملی عکس العملی ست و یا تاریخ تکرار می شود؟
درد دارد این روزها.. من دیگر تحمل شنیدن التماس ندارم. خسته ام از تو، از خودم، از این سیر دوار لحظه ها..