دیروز باز مامان جانم 6صبح بیدارباش زدن و نمی دونم چرا با اینکه هیچ کاری جز صبحانه خوردن و لباس پوشیدن نداشتم ولی یک ساعت و یک ربع بعد از شهر زدم بیرون ولی راس ساعت رسیدم دانشگاه و در جلسه ای که برای ورودی های جدید بود شرکت کردم.. و بعد از 5دقیقه هم به مامانم گفتم تو به جای من بمون اینجا و ببین چی می گن.. من برم کارای انتخاب واحدم را درست کنم!
بعد از شونصد بار دور دانشگاه گشتن و از این ساختمان به اون ساختمان در جهت گرفتن یه امضا یا یه کپی یا یه درد دیگه دور زدم و هی راه رفتم و هی راه رفتم و برای روز اول با نصف ساختمان ها و دفاتر حاضر در دانشگاه آشنا شدم و رکورد خوبیه فکر کنم!
آقایی که در دفتر آموزش بود و نفهمیدم سمتش دقیقن چیه اونجا چون مسئول آموزش هنر یه خانمی می باشند و در غیبت به سر می بردند و یه درس - تاریخ نمایش- هم با این آقاهه دارم.. ایشون بسیار مهربانانه و بدون اینکه هیچ ایرادی وارد کنن و با وجودیکه همه می گفتن دانشگاه آزاد از پول این واحدها نمی گذره و حالا شاید لطف کنند و عمومی های هات را قبول کنن. همه ی واحدهای مشترک را به راحتی قبول کرد و حذف کرد برام بدون هیچ چونه زدنی! از 17واحد اولیه 9تاش حذف شد و بجاش 10واحد تخصصی ترم بعد را داد و به عبارتی 18واحد تخصصی دارم این ترم بدون هیچ درس عمومی.
ولی برداشتن یک کلاس روز جمعه به نوعی اجباری شد و برعکس همه که به در و دیوار می زنن و آخر هفته هایشان را خالی می کنند! من مجبور شدم خواهش کنم پس لااقل شنبه و یکشنبه را خالی بگذارید. کلاس وردی های جدید هم از فردا شروع می شوند.
از آنجایی که شیمن فردا بلیط دارد و حوالی ظهر اینجاست اگر پرواز تاخیر نداشته باشد.. و آدم مهمانش را ول نمی کند برود دانشگاه! چهارشنبه هم وقتی نوبت آرایشگاه داشته باشد برای رنگ موها و مجبور باشد برود خیاطی و لباس تحویل بگیرد و ایضن مهمان هم داشته باشد.. پنج شنبه هم عروسی دوست عزیزش باشد.. برای یک روز جمعه که آدم نمی رود سر کلاس آنهم وقتی شنبه و یکشنبه کلاس نداشته باشد.. پس اجبارن - اجبار زمانه ست من بی تقصیرم :دی- دوشنبه ی آینده دیگر می روم.. قول می دم واقعن برم..
از آن پس هم 5روز هفته خونه نیستم و جمعه بعدازظهر برمیگردم خونه و دوشنبه صبح می رم.
Monday, October 6, 2008
شرح مختصری از احوال
Posted by Donya at 10/06/2008