Friday, October 10, 2008

می گوید: این مهسای خودمونه؟
سر تکان می دهم و می گویم: آره! مهسای خودمونه این عروس نازنین و زیبای امروز..
می گوید آه! چقدر گذشته.. اصلن باورم نمی شه.
می گویم: اوهوم.. باورش سخته. آدم از خودش می پرسه ده سال؟ واقعن؟

نگاهش می افتد به ساعت و می گوید دیر شد! هیچی از مراسمم هنوز شروع نشده.. می گویم مهسایی جونم هنوز کلی وقت هست. تو چرا انقدر حرص می خوری؟ امشب در هر حال می گذره، انقدر به خودت سخت نگیر..
اشک جمع می شود در چشمهایش و می ترسم سر ریز شود. دستش را می گیرم و می گویم به هیچی فکر نکن! پاشو برقصیم! امشب وقت برای غصه و حرص خوردن نداریم!


عکس گرفتن ها و خداحافظی ها که تمام می شود بالاخره.. می گوید: دنیا جونم بریم دیگه..
می پرسم: واقعن؟
یک ساعت از تعطیلی موزیک گذشته و بساط عکس گرفتن ها تمام شد بالاخره!
می خندد و می گوید آره.. دیگه واقعنی می ریم.


نیم ساعتی ماشین ها کورس می گذارند در جاده چمخاله و ترمز ها و دور زدن ها و شلوغ بازی های آخر شب.. کمی هم رقص و قر و حرکات موزون در حیاط ویلا و بلاخره خداحافظی.. می گوید چه زود تمام شد!
می گویم خدا را شکر همه چیز به خوبی برگزار شد و گذشت.
می گوید آره! خدا را شکر ولی کاش یه روز دیگه هم بود و به این زودی تمام نمی شد.
شیمن می گوید مهسایی تو نبودی همین 5دقیقه پیش گفتی خسته شدم، پام شکست و بریم دیگه؟