آدم اگر بلوز سفید و شلوار صورتی را توی تشت پر از آب انداخت، بعد از دو روز نباید تازه یادش بیفتد که بلوز سفید، رنگ صورتی یواشی به خودش بگیرد و دیگر سفید نباشد..
Monday, May 31, 2010
آدم اگر بلوز سفید و شلوار صورتی را توی تشت پر از آب انداخت، بعد از دو روز نباید تازه یادش بیفتد که بلوز سفید، رنگ صورتی یواشی به خودش بگیرد و دیگر سفید نباشد..
Posted by
Donya
at
5/31/2010
2
comments
شقایق با کرم مرطوب کننده صورتم را چرب کرده بود. احساس کردم مژههایم چسبیده. برعکس دفعات قبل که راحت ماسک از صورتم جدا میشد، این بار سخت بود. ترسیدم مژههایم گیر کرده باشد بین گچ. ترسیدم بماند همانجا. شقایق با تلفنی که مثل خروس بیمحل یکباره زنگ خورده بود، حرف میزد و من تقلا میکردم با چشمهای بسته ماسک را جدا کنم از صورتم..
ترسیدم مژهها جدا نشود. پلکها را باز و بسته کردم و تکههای ریز گچ فرو رفت داخل چشم..
Posted by
Donya
at
5/31/2010
0
comments
Sunday, May 30, 2010
رفتیم خرید و از این خرازی به آن یکی و مطبوعاتی و لوازم ساختمانی و ...
ساعت 10 شب با خرده ریزهایی که از هر گوشهی شهر خریده بودیم برگشتیم خانه..
ساعت 7 صبح بدون اینکه لحظهای دراز کشیده باشیم یا فرصت پلک زدن داشته باشیم از شقایق خداحافظی کردم و برگشتم خانه تا دیدار دوباره سر کلاس 8صبح. مقنعه سر کردم. یک لیوان نسکافه خوردم و طراحیهایم را جمع کردم و رفتم سر کلاس..
ساعت 4بعدازظهر. من بودم و شقایق با تحته شستیهایمان و ماسکها و کولههای سنگین و ژوژمانهایی که تمام شد.
همین بود? این یکشنبهی لعنتی هم گذشت..
و حداقل 36 ساعتی که از بیداری میگذرد.
Posted by
Donya
at
5/30/2010
1 comments
Saturday, May 29, 2010
لعنت بر این پشههای بیخانمان که جای بهتری جز کنار گوش تو و روی بدنت پیدا نمیکنند..
Posted by
Donya
at
5/29/2010
0
comments
افتادم به تقلا. لایه ی دوم را برداشتند و دوباره گذاشتند. راه تنفسم را داشتند میبستند. نجاتم دادند. یک قطره آب حرکت کرد از روی صورتم و از فاصلهی زیر بینی نفوذ کرد روی پوستم. دماغم به خارش افتاده بود. صبوری میکردم و جلال و شقایق روی باندها دست میکشیدند تا یکدست شود و حفرهها را با گچ میپوشاندند.
صورتم را تکان دادم و ماسک گچی کنده شد. شقایق دستم را گرفت و کورمال تا دستشویی رفتم. از تمام منافذ صورتم وازلین بیرون میزد. چشمهایم را لحظهای باز کردم و گچ و چربی حمله برد. چشمها را بستم و جلال با لیف افتاد بود به جان صورتم تا چربی را پاک کند. در حد باز کردن چشمها و دهان، صورتم تمیز شد.
شقایق راضی نبود از ماسک. گفتم تا صورتم چرب ست می خواهی دوباره بسازی؟
اینبار دراز کشیدم. شقایق گفت اینجوری بهتر ست. از لای موهایم گچ بیرون میریخت. دوباره وازلین مالی را شروع کردند. اینبار از زیر چشمها. یک ماسک نیمه، بدون چشم و از بالای بینی.. حرکت دستهایشان را از فاصلهی نزدیک روی صورتم میدیدم. با دهان بسته و صورتی که زیر قشر گچ فرو میرفت. نباید میخندیدم، چشمهایم را بستم و دوباره باز کردم. خردههای گچ انگار پشت پلکها منتظر مانده بود. به مرز کوری می رفتم ولی تحمل باید..
باز با چشمهای بسته راه دستشویی را پیدا کردم..
Posted by
Donya
at
5/29/2010
0
comments
Friday, May 28, 2010
همیشه دینا، مینا بودهاند. با یک مکث کوتاه بینش.
"و" ندارد. گاهی کسی پیدا میشد که متذکر شود مگر این دو تا اسم نیست؟ و توضیح دهم یک ویرگول بینشان ست. دینا، مینا میباشد!
Posted by
Donya
at
5/28/2010
2
comments
هفتمین روز خرداد
مثل سال گذشته و سالهای قبل..
ساعت از 1 گذشته بود، اساماس فرستادم برای دینا و مینا.. چند ساعت دیگه هم باید زنگ بزنم برای تبریک تولد.. ×
حالا در 3 شهر زندگی میکنیم. دخترا یه سال دیگه بزرگ شدن و من دلم بیشتر تنگ شده برای بودنشون
× دوقلو نیستن. فقط روز تولدشون یکیست
Posted by
Donya
at
5/28/2010
0
comments
Thursday, May 27, 2010
از ساعت11 تا حوالی 1 و نیم، استاد میخواست بیوقفه حرف بزند. تازه اگر مثل هفتهی قبل تا ساعت 3 نگهمان نمیداشت.
پتو را کشیدم تا زیر چانهام و با چشمهای بسته به هرچه از اول ترم سر این کلاس یاد گرفته بودم، فکر کردم..
گفته بود روی طراحی صحنهی یکی از فیلمها کار کنیم. انجام داده بودیم؟ نچ. ازمان کار خواسته بود؟ نچ
گیر فضا بودیم و چه آن وقت؟ از اینور پریده بودیم آنور و هیچ چیزی هم دستگیرمان نشده بود. یکی بیایید جمعبندی کند اینهمه ساعت حرف را !
فقط حرف بود و کلمه با کمتر از یک صفحه یادداشت و نت برداری.
فیلم دیده بودیم از تکنولوژی عهد بوق که یک زمانی پیشرفته بود و حالا عادی ! با یکی، دو تا کنسرت موسیقی. این قسمتش خوب بود.
تقریبن هیچ بازدهی مثبتی حضور در کلاس و این جلسات نداشت که بفهمم چه یاد گرفتیم حالا که رسیدیم به ته ترم.
از این پهلو به آن پهلو شدم..
موبایلم زنگ خورد. شماره ی ناشناس.. صدایش را قطع کردم و دوباره به خواب رفتم.
Posted by
Donya
at
5/27/2010
0
comments
چهارشنبه، روز شلوغی بود. صبح بود که خوابم برد و ساعت 9صبح مرگ میخواستم ولی بیداری نه! به سختی خودم را کندم از زمین که همینجا گوشهی هال روی فرش خودم را مچاله کرده بودم زیر پتو..
یک لیوان شیر خوردم. کیسه ی زباله را از سطل دستشویی و آشپزخانه در آوردم و انداختم در یک کیسه ی بزرگتر و گره زدم. گذاشتم جلوی در که یادم باشد ببرم - شب که برگشتم خانه دیدم جا مانده همانجا - کتانیهای قرمزم را پوشیدم و کولهی سرمهای را انداختم پشتم و به سرعت خودم را رساندم سر خیابان.
عینکم جا مانده بود و نور چشمانم را اذیت میکرد و بیخوابی بدتر از آن.
کلاس تقسیم به 2 گروه شد و خوشبختانه من گروه اول بودم. استاد اولش گفت هر کس کاغذی بردارد و نظرش را در باب کلاس و خودش بنویسد بدون اسم و راحت انتقاد کند تا بعد امتحان را شروع کند. چیزی برای نوشتن نداشتم. یک جلسه سر کلاس رفته بودم و صلاحیتی برای نظر دادن و انتقاد نداشتم. با بی حوصلگی منتظر ماندم تا نظرنویسی دوستان تمام شود. از سوال اول تا وقت خلاصی یک ساعتی طول کشید. سوالها را یک به یک میگفت و برای هر کدام وقت جداگانه محاسبه میکرد. جای فرار نداشت. سوالها آسان بود ولی احمقانه بود که بین این 18 نفر فقط من و یکی دیگر 15 نمرهی کامل را گرفتیم و چند نفری تا مرز افتادن رفتن و قبولیشان حالا بستگی به 5نمرهی امتحان کتبی دارد. جمع کردم و پلهها را سریع برگشتم پایین.
عالیه جلوی کارگاه با سنگ فرز درگیر بود. باز نمی شد تا صفحه اش را عوض کند. نشستم در کارگاه دکور تا قرآن بخوانم. ساعت 4 امتحان قرائت بود و من برای یکبار در عمرم هم این سورهها را نخوانده بودم.
هنوز یک صفحه از یاسین را هم نخوانده بودم. با محمود در مورد پایاننامه و عروسکهایی که داشت میساخت حرف میزدم.
با سهیل رفتم کافهی کنار دانشگاه و فکر کردم الویت با مشقهای کلاس ساعت6 ست. تاریخ تئاتر و نمایش در ایران و تئاتر در ایران و نتهایم را درآوردم و شروع کردم به سرهم کردن و نظریه پردازی!
نهار خوردیم و مردد بودم کلاس ساعت 2 را بروم یا بمانم و قرآن بخوانم؟ نیوشا آمد سر میزمان و گفت چه نشسته اید که استاد می خواهد امتحان میان ترم بگیرد امروز ناغافل! با اینکه هفتهی پیش چیزی نگفته ست..
کتاب قرآن را از کیفم در نیاورده، گذاشتم همانجا بماند و جلویم دویست و اندی صفحهی نمایش در ایران بود که جز به وقت نیاز در حد یکی دو صفحه چیزی ازش نخوانده بودم.
سهیل چرت میزد و سرش یهو میافتاد روی شانهاش. محمدرضا درگیر مشقهایش بود و سرش توی نوشتههایش و من از پیشگفتار و مقدمات گذشتم و از صفحه ی 25 شروع کردم تورق کردن و تند گذر کردن از مفاهیم. نمیخواستم سوالی بپرسد که بلد نباشم..
تا ساعت 4. نمایشهای پیش از اسلام تمام شد و نمایشهای پس از اسلام و نقالی!
خانم قرآن هنوز از کلاس قبلی داشت امتحان میگرفت. ساعت 4ونیم تازه رسید به کلاس ما! منتظر بودم ساعت 5 که شد بگویم یا امتحان بگیرد زودتر ازم یا جمع کنم بروم و هفتهی بعد بیایم. همان چند نفر اول اسمم را صدا کرد و گفت " دینا" .. گفتم دنیا هستم! گفت: قبلن هم اشتباه خوانده بودم اسمت رو یا بار اوله؟
نمیدانم چه فرقی می کرد برایش. گفتم این اشتباه پیش میاد. عادیه
دوباره پرسید: نه میخواستم بدونم قبلن هم من اسمت رو اشتباه خونده بودم؟
گفتم: تا حالا اسمم رو نخونده بودید. الانم مسئلهای نیست. دینا خواهرمه..
یک جایی وسط سورهی واقعه را گفت بخوانم. بار اولم بود این آیهها را میدیدم. آرام و شمرده میخواندم که اشتباه نشود و حروف نرود در هم. چند مصرع هم از یاسین. و ساعت 5 جمع کردم و رفتم سمت گروه..
شقایق و جلال نشسته بودن و یادم آوردن بدبختی های یکشنبه و مشقهای نوشته نشده.
آخ اگر این یکشنبه هم بگذرد..
ساعت 6 استاد همه را بیرون کرد و دو به دو صدا میکرد. مینشاند رو به روی هم. باید از هم سوال میکردیم و سوال هم نمره داشت! گفتم نمیتوانم سوال بپرسم. سختم هست. گفت: پس نمره نمیگیری
مجبور شدم تجدید نظر کنم. پرسیدم فلان چیز چیست و هرچه می دانی بگو دربارهاش. که پسرک نمره بگیرد
استاد گفت سوال کلی نپرس. حداقل 3 صفحه میتونه در بارش بگه و وقتی تو می گی هرچی میدونه بگه یعنی از آب و هوا هم نوشت چون همینو می دونه مثلن، نمیتونی نمره رو ندی. پس تو نمره ی سوال را نمیگیری!
مجبور شدم باز تجدید نظر کنم. گفتم سیاه چابکیاش را از کدام نمایش ایرانی گرفته؟
استاد دستش را آورد جلو و گفت بزن قدش! آفرین. این شد سوال..
پسرک بلد نبود. دیگر خودم شده بودم شکل مبارک - خیمه شب بازی - که جواب را برسانم بهش.. نفهمید.
Posted by
Donya
at
5/27/2010
1 comments
Wednesday, May 26, 2010
برگشتم. با من بود.
نگاهی به سر تا پایم انداخت. فکر کردم بابت چاک کنار مانتو می خواهد گیر بدهد که با دست گرفته بودمش تا باز نشود و از جلوی در بگذرم.
گفت: بدنت معلومه !
احساس لخت بودن بهم دست داد. به خودم شک کردم. نگاه کردم به بلوز آستین بلند سرمهای رنگی که تنم بود و مانتوی گشاد خاکستریام. تعجب را در نگاهم خواند شاید که گفت: توی نور که میایستی تنت معلومه.
گوشهی مانتوام را گرفتم دستم و گفتم ولی اینکه پارچهاش نازک نیست. آنهم با بلوز آستین بلند سرمهای که زیرش پوشیدهام
با لحن آرامی گفت: حالا برو سر کلاست ولی دیگه این را نپوش!
رفتم گروه. استاد ک ایستاده بود و چند تا از بچهها. محمدرضا گفت: استاد، تیشرتتون قشنگه. کتتون را چرا در نمیآرید؟
گفت: اسلام به خطر میافته
گفتم: اتفاقن الان به منم گفتن مانتوم بدننماست! دیگه نباید بپوشم! و دو طرفش را گرفتم دستم از لحاظ نشان دادن گشادیاش
با تعجب نگاهم کردند. مزدک گفت: البته اگه 5نفر دیگه را جا بدی توش، اونوقت بدن نما میشه! حق دارن
Posted by
Donya
at
5/26/2010
0
comments
Tuesday, May 25, 2010
هرچند خیلی دیر
خداحافظ
گفت: خداحافظ
Posted by
Donya
at
5/25/2010
0
comments
صبح به خواب رفتم و ظهر بیدار شدم. با عجله رفتم دانشگاه. امید قرار بود جزوهی کامپیوترش را بیاورد من تیترها را ببینم از لحاظ امتحان فردا و کلاسی که فقط یک جلسه رفته بودم. در مقابل کمکش کنم تا دوره کند و سوالهایش را جواب دهم.
رسیدم سر کوچه یادم آمد گوشیم کنار بالشت جا مانده. برگشتن سختم بود. محمدرضا، امید را پیدا کرد. آموزش کامپیوتر وقت چندانی نگرفت.
با محمدرضا و سهیل نشسته بودیم همان کافهی همیشگی کنار دانشگاه. من کتاب میخواندم. محمدرضا داستانش را مینوشت. سهیل نهار میخورد.
ساعت از 5 گذشته بود که گفتم میروم خانه. سهیل گفت خانه چه خبر ست؟
خبری نبود.. شاید فکر میکردم کسی عقبم بگردد یا نگران شود. چه کسی؟ نمیدانم.. انگار وقتی در دسترس نباشی متوهم میشوی. مثل وقتهایی که موبایل آنتن ندارد و احساس میکنی هر لحظه ممکن ست تماس مهمی را از دست داده باشی و حالا پیدایت نمیکنند.
از سوپری سر کوچه خرید کردم. در این خانه یکباره همه چیز با هم تمام میشود انگار. مثل کیسه ی زباله که هر روز پر میشود و هیچ وقت نمیفهمی یک نفر آدم چطور اینهمه زباله تولید می کند وقتی بیشتر وقتها آشپزی محدود میشود به گرم کردن غذاهای مامانپز..
تخم مرغ یادم رفت بخرم.
لباسهایم را میریزم روی تخت. کولهام را هم گوشهای دیگر. خبری نیست..
Posted by
Donya
at
5/25/2010
0
comments
چشمهایم را میدزدم از نگاهش. میگوید: دوباره بگو
سکوت میکنم. اشک جمع میشود توی چشمهایش. می گوید: باز نگاه کن تو چشمهام.. خواهش میکنم دوباره بگو..
صورتش خیس میشود. می گوید: یکبار دیگه بگو..
Posted by
Donya
at
5/25/2010
0
comments
Posted by
Donya
at
5/25/2010
0
comments
Sunday, May 23, 2010
Posted by
Donya
at
5/23/2010
0
comments
Saturday, May 22, 2010
از گروه 4 نفرهی ما فقط من مانده بودم و ن.ا که تنها کار مفیدش در طول ترم رنگ کردن یک لنگه در بود. همخانه نبود. س.ز هم نمیدانم چرا امروز نیامد.
به ن.ا گفتم کمک کند در دو لنگهی سنگین را جابجا کنیم تا با میخهای ریز کتیبهی بالایش را محکم کنم. ن.ا زیر لب میگفت چه عجلهای ست حالا؟ بگذار برای بعد. هنوز درها دستگیره و چفت نداشتند و تلو تلو میخوردند. برای جابجاییاش باید خیلی مواظب میبودیم که در نرود.
بقیه ایستاده بودن به تماشا. یکی از درها باز شد و زمین خورد. یکیشان جلو نیامد کمک کند. ن.ا گفت شکست ! ت گفت: اوه! در قوس برداشته. دیگه بسته نمیشه..
میتوانستم سرم را بکوبم به دیوار. در را مایل تکیه دادم به میز و صندلی گذاشتم پشت یکی از درها. به ت گفتم: این در از قبل تاب داشت. ا.ف گفت: طفلکی دنیا! کلی حالش گرفته شد سر صبحی.
میخهای ریز را درآوردم و آرام آرام کتیبهای که گروه دیگر با یونولیت ساخته بودند را محکم کردم به چهارچوب بالایش. کم کم یک چیزی بالا میآمد تا پشت پلکهایم.
یک روزهایی بغض دارند. خسته و بیحوصلهاند..
مسئول کارگاه یادش رفته بود دستگیره بخرد برای درها. باید منتظر میشدم تا استاد بیاید. ن.ک داشت تعریف میکرد از همایش نخبگان و استعدادهای فیلان که دعوتش کرده بودند. پارچه ی سفید را پهن کرده بود روی میز کارگاه تا دامن بدوزد. 4نفر هم ایستاده بودند بالای سرش کمک می کردند الگو دربیاورد.آخرش هم مسئول کارگاه خط ساسونها را کشید و همسایهها یاری کردند تا ن.ک دامنی که اولین جلسه ی بعد از عید باید تحویل میدادیم را ببرد.
استاد آمد و ع.ک را فرستاد پی دستگیره و چفت برای پشت درها. به ج.ک و م.ق هم گفت 8سانت از پایههای میز آهنی که برای کارگاه ساخته بودند را ببرند. میز بلند بود و کسی تسلط نداشت رویش. ایستادم بیرون کارگاه به کمک. دوستان هم قدم میزدند و ن.ک درگیر کوک زدن دامن تحت نظارت استاد. چرخ خیاطیاش را هم آورده بود تا بلاخره آپولو هوا کند! استاد هم نشسته بود براش درزهای دامن را میدوخت.
ن.ا کمک کرد در را نگه دارم و دستگیرهها را پیچ کنم بهش. ع.ع و ش.ک قاب آینهای که با یونولیت درست کرده بودند را جا می دادند توی یکی از درها. آن یکی که جلسهی قبل چسبانده بودند هنوز میخ نشده بود. کارگاه نجاری انگار فقط برای من و همخانه و س.ز بود که هر میخی هم قرار بود کوبیده شود میگذاشتند برای گروه ما.
ع.ع گفت کار ما تمام شد. درها باز بود به دو طرف و زیرش پر از تکههای یونولیت و رنگ و قلمو و ... شروع کردم به جمع کردن و گفتم ع جان این درها را باید ببندم تا این گیرهها بیاید پشتش. تازه یادش افتاد بیاید کمک و زودتر جمع کند اینها را.
ت گفت: در هم که افتاده و تاب برداشته. حالا شاید گیرههای پشتش را بزنی درست شه. و شلواری که باید برای کلاس فردا تحویل میداد را کوک میزد.
گفتم: دوستان یادشون رفته اینجا کارگاه نجاری بوده. از بس سرشون به بریدن یونولیت گرم بود نفهمیدن این از همون جلسههای قبل تاب داشت و قرار بود وزنه بذاریم روش!
میخهایی که قدش اندازه ست، کوچک هستند برای این سوراخ. میخهایی که سرشان اندازهی این سوراخهاست، بلند هستند برای این چوب. توی هر سوراخ 2 تا میخ همزمان میکوبیدم که سفت شود. برای هر کدام از گیرهها 8 تا میخ لازم بود. خواستم زبانهی بالایش را وصل کنم دیدم برعکس میخ کردهام.
ا.ف با تکه چوب جای عود درست میکرد. ع.ع از مشکلی که برای انتخاب واحد ترم بعد خواهیم داشت حرف میزد که برویم از الان پیش مسئول آموزش تا بعدن مشکلی پیش نیاید. پرسید: دنیا به نظرت چه کار کنیم؟ کی بریم صحبت کنیم؟
میخ کش فایدهای نداشت. با مقار زدم زیر میخها و سعی میکردم بکشم بیرون. گفتم من الان مغزم کار نمیکنه. باید کار ِ دوباره کنم.
از ن.ا و ن.ب خواستم کمک کنند در را بگذاریم کنار دیوار. بلاخره لبخند آمد و حس خوب. به استاد گفتم: تمام شد دیگر..
استاد پرسید: کیا روی این در کار کردند؟ گفتم گروه ما در را ساخت. گروه ن.ک کتیبهی بالای در را درست کرد. گروه ع.ع هم قاب آینهها.
ت زیر لب غر میزد برویم دیگر. ما که از صبح بیکار بودیم.
Posted by
Donya
at
5/22/2010
2
comments
Friday, May 21, 2010
Posted by
Donya
at
5/21/2010
0
comments
احساس نقش اول ِ فیلم مسعود کیمیایی بودگی بهم دست میده.
Posted by
Donya
at
5/21/2010
0
comments
آقای همکلاسی - در کلاس 3 نفرمان به اضافهی استاد - در ادامهی حرفها در جایی که نمیدانم یه چه منظوری به اینجا رسید! فرمود: الان همه به موسوی فحش می دن و می گن قایم شده و همهی جوونها را فرستاد جلو و باعث مرگ اینهمه آدم شد. خیلی بیشتر از این هایی که اسمشون اومده کشته شدن. باید میرفت جلو، چند میلیون آدم هم پشتش بودن. نه اینکه مردم را به کشتن بده و بره واسه خودش.. و در ادامه ی حرفهایش یک سری تئوریهای بی سر و ته ارائه داد.
گفتم: اینجا نشستن و بیرون گود ایستادن و بگی لنگش کن خیلی راحته! خیلی مردی شما بفرما برو !
استاد عزیز هم با عوض کردن بحث از کتککاری احتمالی جلوگیری فرمودند.
Posted by
Donya
at
5/21/2010
0
comments
می گویم: انتظار دارید خانمها را خونه نشین کنیم تا شما بتونید دانشگاه قبول شید؟ سنجش باید بر اساس سطح علمی باشه نه جنسیت!
میگوید: سر هر شغلی که قرار نیست خانمها باشن! مثلن همهجا مینویسن به خانم منشی نیازمندیم نه آقا! این به خاطر تفکر جنسیتی یه عدهست. هر چقدر هم آقایون کارشون بهتر باشه یا اصلن یه رشتههایی مناسب خانمها نیست. چرا باید خانمها سر هر شغلی باشن؟
شما که سربازی ندارید، خیالتون راحته! نشستید تو خونه درس میخونید، اونوقت ما باید به فکر سربازی باشیم.
بحث نمیکنم. فقط نمیدانم اگر سربازی اجباری نبود، آن وقت دیگر چه بهانهای پیدا میکردند امثال آقای همکلاسی و چرا داد سوی ما می آورند که نه سهمی در قانونگذاری داشتهایم و نه حق برابری در قانون .
Posted by
Donya
at
5/21/2010
1 comments
و چقدر شنیدن این صدا و گویش را عاشقم من !
Posted by
Donya
at
5/21/2010
0
comments
Wednesday, May 19, 2010
Posted by
Donya
at
5/19/2010
3
comments
Tuesday, May 18, 2010
Posted by
Donya
at
5/18/2010
1 comments
Sunday, May 16, 2010
صدای زنگ موبایل با صدای سمانه که میگفت "دنیا" درهم شده بود. گیج بودم و خسته. بدنم کوفته بود. به سختی خودم را جدا کردم از رختخواب و با چشمهای نیمه باز رسیدم به دستشویی. ساعت از 7 گذشته بود.
له و خسته و لعنت گویان به کلاس 8صبح، رسیدیم دانشگاه. چند ثانیه قبل از استاد وارد کلاس شدم. آتنا پرسید: چرا الان اومدی؟ مگه طراحی داری؟
گفتم: نه! طراحی دوخت دارم.
گفت: امروز که 4ساعت طراحی داریم.
از استاد پرسیدم ومطمئن شدم امروز خبری از خیاطی نیست! هفتهی پیش اعلام کرده این هفته 4ساعت طراحی تشکیل میشود فقط.
من که نبودم و خانم همخانه هم نشنیده بود.
برگشتم خانه. کلاس بعدیام ساعت 1 بود.
Posted by
Donya
at
5/16/2010
3
comments
با تعجب می گه: وا ! پس چرا شلوار من اندازهش درست بود؟ الگو را هم که درست درآورده بودی.
میگم: به نظرت تقصیر منه؟ اندازهها رو تو گرفتی! منکه یهو انقدر چاق نشدم.
مکث میکنه و می گه: جای زیپ را هم دوختی، انتظار داری اندازهت هم باشه؟
Posted by
Donya
at
5/16/2010
1 comments
Saturday, May 15, 2010
Wednesday, May 12, 2010
خسته شدم
وقتی مردم روی سنگ قبرم مینویسند روزهای محدودی از 365 روز ِ سال بود که از سرماخوردگی رنج نمیبرد و در انتها از سرماخوردگی جان باخت !
Posted by
Donya
at
5/12/2010
3
comments
Monday, May 3, 2010
این مرد نازنین
در راستای بحثهای زنانه مردانهی اخیر، یادم افتاد این حرفی که مانده بود از مدتها قبلتر را بنویسم و تقدیر کنم از استادی که این 4 ترم شاگردش هستم.
گرایش طراحی صحنه یکی از عجیبترین و هیجان انگیز ترین رشتههاست به نظرم. هم کارگاه چوب و نجاری و آهن و جوشکاری دارد و هم خیاطی در کنار درسهای دیگر و مهارتهای متفاوتی که برای طراحی و ساخت دکور و اجزای صحنه باید بیاموزیم.
این آقای عزیز که در نگاه اول به شدت ترسناک و با جذبه هست و همه ازش حساب میبرند، یکی از خصوصیات دوست داشتنیاش این ست که معنی برابری زن و مرد را سر کلاسهایش لمس میکنی و تفاوتی بینمان نیست.
اجازه نمیدهد به بهانه ی زن بودن از زیر کار در بروی و یا ابراز ناتوانی کنی. میگوید نمیتوانی؟ نمیخواهی یاد بگیری؟ خوشت نمیآید از کارهای سخت؟ گرایشت را عوض کن! اینجا جای غر و ناز نیست. باید خودت چیزی را که میخواهی بدست آوری. کسی دلش به حالت نمیسوزد.
کار گروهی انجام میدهیم ولی با سهم برابر. همهمان باید سنگ فرز سنگین را بگیریم دستمان و کار با اره را یاد بگیریم و میخ بکوبیم. یاد بگیریم از دستگاهها نترسیم و استفاده کنیم.
همانطور که پسرها سر کلاس خیاطی و موقع دوخت و دوز اجازه ندارند این کار را صرفن زنانه فرض کنند. جلسهی اول گفت اکثر لباسهایش را خودش میدوزد و تشویقمان کرد وقت بگذاریم، با حوصله و علاقه یاد بگیریم و لذت ببریم.
Posted by
Donya
at
5/03/2010
1 comments
از هفتهی پیش یکباره با مریضیام و آنتیبیوتیکها کلی جوش روی صورتم نمایان شد با مرکزیت محوری جوش بزرگی در پیشانی.
حالا این ابروهای نامرتب و جوشها احساس خوبی ندارد. خانم همخانه هم که هر از گاهی یادآور این موضوع می شوند که دخترجان کمی خجالت بکش. برو آرایشگاه و خودش هم که جایی را در این شهر سراغ نداشت.
امروز خیس از باران با محمدرضا رفتم نهار بخوریم. همان کافهی همیشگی که پر از دانشجوست و ظهرها جای سوزن انداختن نیست. سر یکی از میزها 3 تا دختر نشسته بودند. اجازه گرفتیم و نشستیم. محمدرضا رفت غذا سفارش بدهد. باران از بین موهایم میچکید و صورتم خیس بود. یکی از دخترها پرسید: بارون شدیده؟ حسابی خیس شدی.
میگویم: ریز ریز می باره ولی به شدت..
رو کرد به دوستش و گفت: ببین چقدر خوشگله با اینکه هیچ آرایشی هم نداره.
دوستش گفت: آره. با کمی آرایش خیلی خوشگلتر میشی. و دخترها با سر تایید کردند.
لبخند زدم و تشکر کردم ازشان.
این وقتهایی که رضایتی از ظاهرت نداری، انگار که منتظر باشی یکی بدون اجبار و تعارفات همیشگی و یا قصد دلداری دارن یادآوری کند بد نیستی و همین خوب ست.
Posted by
Donya
at
5/03/2010
1 comments
Sunday, May 2, 2010
نفس عمیق
شنبه و یکشنبه که میگذرد انگار بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده. انگار که بقیهی هفته با وجود کلاسهای باقیمانده دیگر اهمیتی ندارد و تعطیلات ست تا جمعه که دوباره غم شنبه و یکشنبه میآورد همراهش..
Posted by
Donya
at
5/02/2010
1 comments
من بودم و صندلیهای خالی! رفتم دفتر گروه معارف. گفتند کلاس وصایا کلن به اتمام رسیده.
Posted by
Donya
at
5/02/2010
1 comments
Saturday, May 1, 2010
گفتم من اگر جای یکی از این رانندهها باشم فحش میدهم به آدمی که از زیر پل رد میشود. آخرش هم اگر تصادف کند کسی نمیگوید تقصر عابر احمق ست. از نظر قانون راننده مقصر ست.. باز نتیجه نداد.
دیگر نه چانه میزنیم و نه بحث میکنیم و نه قیافهای در هم میرود. از دانشگاه خارج میشویم. راهمان جدا میشود و آنور خیابان بهم میرسیم. سوار تاکسی میشویم و برمیگردیم خانه.
Posted by
Donya
at
5/01/2010
1 comments
میپرسد: خب تو چه کار میکنی؟ میگویم: اون موقع هم من مهمون هستم. میام بهتون سر میزنم..
Posted by
Donya
at
5/01/2010
0
comments