با یک ساعت تأخیر بلاخره آمد. با امداد محمد از پشت تلفن، مشکلاتش حل شد تقریبن. حرف زدیم و چای خوردیم و فرانک رفت..
خورشید هنوز پشت کوهها نرفته بود. خمیازه میکشید و کش و قوس می آمد.
کولهام را انداختم پشتم و کمی قدم زدم تا بانکی که همین حوالی بود. اجارهخانه را حواله کردم به حساب آقای صاحبخانه و دست در جیب برگشتم سمت خانه. سوپری سر کوچه نان تازه نداشت، بیخیال شدم. مایع ظرفشویی و چیپس و کارت اینترنت و تخم مرغ و شیر خریدم.
مامان گفت برای یک نفر نصف پیمانه عدس کافیست. نمیدانم من نصف حواسم نبود یا پیمانه بزرگ بود که عدسها کل قابلمهی کوچک را پر کرد.
پیاز خرد کردم و اشک ریختم پا به پایش.. خرد شد و چشمهای من جمع شد. ریز شد و اشکها سر خورد روی گونههایم. قابلمه را پر آب کردم تا اگر حواسم رفت، عدسها ته نگیرد. پیازها را روی حرارت بیشتر گذاشتم تا زودتر سرخ شود و حوصلهام سر نرود. کمی ادویه و زردچوبه و فلفل و اندکی آرد..
کتری را پر از آب کردم و چای تازه دم کردم.. بیسکوییتها را تا نیمه خیس کردم در لیوان چای تا عدسها بپزد و پیاز داغ اضافه کنم بهش..
شام خوردم در تاریک روشن هال با لامپ روشن آشپزخانه. دراز کشیدم همانجا وسط تنهاییها..
دلم نه حوصلهی فیلم دیدن داشت نه کتاب خواندن و نه مشق نوشتن.. گذاشتم همانجا ولو شود برای خودش.
0 comments: