Tuesday, May 25, 2010

در تقی صدا کرد و تکان خوردم. حواسم آمد که مدتی‌ست نیم برهنه دراز کشیده‌ام وسط هال و خیره‌ام به سقف. به لامپ خاموش. یادم نیامد به چه فکر می کردم این مدت..
صبح به خواب رفتم و ظهر بیدار شدم. با عجله رفتم دانشگاه. امید قرار بود جزوه‌ی کامپیوترش را بیاورد من تیترها را ببینم از لحاظ امتحان فردا و کلاسی که فقط یک جلسه رفته بودم. در مقابل کمکش کنم تا دوره کند و سوال‌هایش را جواب دهم.
رسیدم سر کوچه یادم آمد گوشی‌م کنار بالشت جا مانده. برگشتن سختم بود. محمدرضا، امید را پیدا کرد. آموزش کامپیوتر وقت چندانی نگرفت.
با محمدرضا و سهیل نشسته بودیم همان کافه‌ی همیشگی کنار دانشگاه. من کتاب می‌خواندم. محمدرضا داستانش را می‌نوشت. سهیل نهار می‌خورد.
ساعت از 5 گذشته بود که گفتم می‌روم خانه. سهیل گفت خانه چه خبر ست؟
خبری نبود.. شاید فکر می‌کردم کسی عقبم بگردد یا نگران شود. چه کسی؟ نمی‌دانم.. انگار وقتی در دسترس نباشی متوهم می‌شوی. مثل وقت‌هایی که موبایل‌ آنتن ندارد و احساس می‌کنی هر لحظه ممکن ست تماس مهمی را از دست داده باشی و حالا پیدایت نمی‌کنند.
از سوپری سر کوچه خرید کردم. در این خانه یکباره همه‌ چیز با هم تمام می‌شود انگار. مثل کیسه ی زباله که هر روز پر می‌شود و هیچ وقت نمی‌فهمی یک نفر آدم چطور اینهمه زباله تولید می کند وقتی بیشتر وقتها آشپزی محدود می‌شود به گرم کردن غذاهای مامان‌پز..
روغن، مایع ظرفشویی، شامپو، آرد، آب، ماست، شیر، کره و حتا کارت اینترنت.
تخم مرغ یادم رفت بخرم.
لباس‌هایم را می‌ریزم روی تخت. کوله‌ام را هم گوشه‌ای دیگر. خبری نیست..

0 comments: