Monday, May 31, 2010

وازلین خانه مانده بود. قرار نبود ماسک درست کنیم دیگر.. سمانه بعدازظهر زنگ زد که حرکت کرده و هنوز ماسکش را نساخته. فکر می‌کردم تا قبل از اینکه برسد کارهایم تمام می‌شود. گفتم بیا خانه‌ی شقایق. نمی‌توانست. قرار شد ما درست کنیم برایش.
شقایق با کرم مرطوب کننده صورتم را چرب کرده بود. احساس کردم مژه‌هایم چسبیده. برعکس دفعات قبل که راحت ماسک از صورتم جدا می‌شد، این بار سخت بود. ترسیدم مژه‌هایم گیر کرده باشد بین گچ. ترسیدم بماند همانجا. شقایق با تلفنی که مثل خروس بی‌محل یکباره زنگ خورده بود، حرف می‌زد و من تقلا می‌کردم با چشم‌های بسته ماسک را جدا کنم از صورتم..
ترسیدم مژه‌ها جدا نشود. پلک‌ها را باز و بسته کردم و تکه‌های ریز گچ فرو رفت داخل چشم‌..

0 comments: