چهارشنبه، روز شلوغی بود. صبح بود که خوابم برد و ساعت 9صبح مرگ میخواستم ولی بیداری نه! به سختی خودم را کندم از زمین که همینجا گوشهی هال روی فرش خودم را مچاله کرده بودم زیر پتو..
یک لیوان شیر خوردم. کیسه ی زباله را از سطل دستشویی و آشپزخانه در آوردم و انداختم در یک کیسه ی بزرگتر و گره زدم. گذاشتم جلوی در که یادم باشد ببرم - شب که برگشتم خانه دیدم جا مانده همانجا - کتانیهای قرمزم را پوشیدم و کولهی سرمهای را انداختم پشتم و به سرعت خودم را رساندم سر خیابان.
عینکم جا مانده بود و نور چشمانم را اذیت میکرد و بیخوابی بدتر از آن.
کلاس تقسیم به 2 گروه شد و خوشبختانه من گروه اول بودم. استاد اولش گفت هر کس کاغذی بردارد و نظرش را در باب کلاس و خودش بنویسد بدون اسم و راحت انتقاد کند تا بعد امتحان را شروع کند. چیزی برای نوشتن نداشتم. یک جلسه سر کلاس رفته بودم و صلاحیتی برای نظر دادن و انتقاد نداشتم. با بی حوصلگی منتظر ماندم تا نظرنویسی دوستان تمام شود. از سوال اول تا وقت خلاصی یک ساعتی طول کشید. سوالها را یک به یک میگفت و برای هر کدام وقت جداگانه محاسبه میکرد. جای فرار نداشت. سوالها آسان بود ولی احمقانه بود که بین این 18 نفر فقط من و یکی دیگر 15 نمرهی کامل را گرفتیم و چند نفری تا مرز افتادن رفتن و قبولیشان حالا بستگی به 5نمرهی امتحان کتبی دارد. جمع کردم و پلهها را سریع برگشتم پایین.
عالیه جلوی کارگاه با سنگ فرز درگیر بود. باز نمی شد تا صفحه اش را عوض کند. نشستم در کارگاه دکور تا قرآن بخوانم. ساعت 4 امتحان قرائت بود و من برای یکبار در عمرم هم این سورهها را نخوانده بودم.
هنوز یک صفحه از یاسین را هم نخوانده بودم. با محمود در مورد پایاننامه و عروسکهایی که داشت میساخت حرف میزدم.
با سهیل رفتم کافهی کنار دانشگاه و فکر کردم الویت با مشقهای کلاس ساعت6 ست. تاریخ تئاتر و نمایش در ایران و تئاتر در ایران و نتهایم را درآوردم و شروع کردم به سرهم کردن و نظریه پردازی!
نهار خوردیم و مردد بودم کلاس ساعت 2 را بروم یا بمانم و قرآن بخوانم؟ نیوشا آمد سر میزمان و گفت چه نشسته اید که استاد می خواهد امتحان میان ترم بگیرد امروز ناغافل! با اینکه هفتهی پیش چیزی نگفته ست..
کتاب قرآن را از کیفم در نیاورده، گذاشتم همانجا بماند و جلویم دویست و اندی صفحهی نمایش در ایران بود که جز به وقت نیاز در حد یکی دو صفحه چیزی ازش نخوانده بودم.
سهیل چرت میزد و سرش یهو میافتاد روی شانهاش. محمدرضا درگیر مشقهایش بود و سرش توی نوشتههایش و من از پیشگفتار و مقدمات گذشتم و از صفحه ی 25 شروع کردم تورق کردن و تند گذر کردن از مفاهیم. نمیخواستم سوالی بپرسد که بلد نباشم..
تا ساعت 4. نمایشهای پیش از اسلام تمام شد و نمایشهای پس از اسلام و نقالی!
خانم قرآن هنوز از کلاس قبلی داشت امتحان میگرفت. ساعت 4ونیم تازه رسید به کلاس ما! منتظر بودم ساعت 5 که شد بگویم یا امتحان بگیرد زودتر ازم یا جمع کنم بروم و هفتهی بعد بیایم. همان چند نفر اول اسمم را صدا کرد و گفت " دینا" .. گفتم دنیا هستم! گفت: قبلن هم اشتباه خوانده بودم اسمت رو یا بار اوله؟
نمیدانم چه فرقی می کرد برایش. گفتم این اشتباه پیش میاد. عادیه
دوباره پرسید: نه میخواستم بدونم قبلن هم من اسمت رو اشتباه خونده بودم؟
گفتم: تا حالا اسمم رو نخونده بودید. الانم مسئلهای نیست. دینا خواهرمه..
یک جایی وسط سورهی واقعه را گفت بخوانم. بار اولم بود این آیهها را میدیدم. آرام و شمرده میخواندم که اشتباه نشود و حروف نرود در هم. چند مصرع هم از یاسین. و ساعت 5 جمع کردم و رفتم سمت گروه..
شقایق و جلال نشسته بودن و یادم آوردن بدبختی های یکشنبه و مشقهای نوشته نشده.
آخ اگر این یکشنبه هم بگذرد..
ساعت 6 استاد همه را بیرون کرد و دو به دو صدا میکرد. مینشاند رو به روی هم. باید از هم سوال میکردیم و سوال هم نمره داشت! گفتم نمیتوانم سوال بپرسم. سختم هست. گفت: پس نمره نمیگیری
مجبور شدم تجدید نظر کنم. پرسیدم فلان چیز چیست و هرچه می دانی بگو دربارهاش. که پسرک نمره بگیرد
استاد گفت سوال کلی نپرس. حداقل 3 صفحه میتونه در بارش بگه و وقتی تو می گی هرچی میدونه بگه یعنی از آب و هوا هم نوشت چون همینو می دونه مثلن، نمیتونی نمره رو ندی. پس تو نمره ی سوال را نمیگیری!
مجبور شدم باز تجدید نظر کنم. گفتم سیاه چابکیاش را از کدام نمایش ایرانی گرفته؟
استاد دستش را آورد جلو و گفت بزن قدش! آفرین. این شد سوال..
پسرک بلد نبود. دیگر خودم شده بودم شکل مبارک - خیمه شب بازی - که جواب را برسانم بهش.. نفهمید.
Thursday, May 27, 2010
Posted by
Donya
at
5/27/2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comments:
نوشته هاتون رو خیلی دوست دارم ولی نظر گذاشتن خیلی مشکله