کولهام را باز کردم و مانتوی کارم نبود. صبح یادم بود جا نماند. گذاشته بودم روی تخت ولی ماند همانجا.
از گروه 4 نفرهی ما فقط من مانده بودم و ن.ا که تنها کار مفیدش در طول ترم رنگ کردن یک لنگه در بود. همخانه نبود. س.ز هم نمیدانم چرا امروز نیامد.
به ن.ا گفتم کمک کند در دو لنگهی سنگین را جابجا کنیم تا با میخهای ریز کتیبهی بالایش را محکم کنم. ن.ا زیر لب میگفت چه عجلهای ست حالا؟ بگذار برای بعد. هنوز درها دستگیره و چفت نداشتند و تلو تلو میخوردند. برای جابجاییاش باید خیلی مواظب میبودیم که در نرود.
بقیه ایستاده بودن به تماشا. یکی از درها باز شد و زمین خورد. یکیشان جلو نیامد کمک کند. ن.ا گفت شکست ! ت گفت: اوه! در قوس برداشته. دیگه بسته نمیشه..
میتوانستم سرم را بکوبم به دیوار. در را مایل تکیه دادم به میز و صندلی گذاشتم پشت یکی از درها. به ت گفتم: این در از قبل تاب داشت. ا.ف گفت: طفلکی دنیا! کلی حالش گرفته شد سر صبحی.
میخهای ریز را درآوردم و آرام آرام کتیبهای که گروه دیگر با یونولیت ساخته بودند را محکم کردم به چهارچوب بالایش. کم کم یک چیزی بالا میآمد تا پشت پلکهایم.
یک روزهایی بغض دارند. خسته و بیحوصلهاند..
مسئول کارگاه یادش رفته بود دستگیره بخرد برای درها. باید منتظر میشدم تا استاد بیاید. ن.ک داشت تعریف میکرد از همایش نخبگان و استعدادهای فیلان که دعوتش کرده بودند. پارچه ی سفید را پهن کرده بود روی میز کارگاه تا دامن بدوزد. 4نفر هم ایستاده بودند بالای سرش کمک می کردند الگو دربیاورد.آخرش هم مسئول کارگاه خط ساسونها را کشید و همسایهها یاری کردند تا ن.ک دامنی که اولین جلسه ی بعد از عید باید تحویل میدادیم را ببرد.
استاد آمد و ع.ک را فرستاد پی دستگیره و چفت برای پشت درها. به ج.ک و م.ق هم گفت 8سانت از پایههای میز آهنی که برای کارگاه ساخته بودند را ببرند. میز بلند بود و کسی تسلط نداشت رویش. ایستادم بیرون کارگاه به کمک. دوستان هم قدم میزدند و ن.ک درگیر کوک زدن دامن تحت نظارت استاد. چرخ خیاطیاش را هم آورده بود تا بلاخره آپولو هوا کند! استاد هم نشسته بود براش درزهای دامن را میدوخت.
ن.ا کمک کرد در را نگه دارم و دستگیرهها را پیچ کنم بهش. ع.ع و ش.ک قاب آینهای که با یونولیت درست کرده بودند را جا می دادند توی یکی از درها. آن یکی که جلسهی قبل چسبانده بودند هنوز میخ نشده بود. کارگاه نجاری انگار فقط برای من و همخانه و س.ز بود که هر میخی هم قرار بود کوبیده شود میگذاشتند برای گروه ما.
ع.ع گفت کار ما تمام شد. درها باز بود به دو طرف و زیرش پر از تکههای یونولیت و رنگ و قلمو و ... شروع کردم به جمع کردن و گفتم ع جان این درها را باید ببندم تا این گیرهها بیاید پشتش. تازه یادش افتاد بیاید کمک و زودتر جمع کند اینها را.
ت گفت: در هم که افتاده و تاب برداشته. حالا شاید گیرههای پشتش را بزنی درست شه. و شلواری که باید برای کلاس فردا تحویل میداد را کوک میزد.
گفتم: دوستان یادشون رفته اینجا کارگاه نجاری بوده. از بس سرشون به بریدن یونولیت گرم بود نفهمیدن این از همون جلسههای قبل تاب داشت و قرار بود وزنه بذاریم روش!
میخهایی که قدش اندازه ست، کوچک هستند برای این سوراخ. میخهایی که سرشان اندازهی این سوراخهاست، بلند هستند برای این چوب. توی هر سوراخ 2 تا میخ همزمان میکوبیدم که سفت شود. برای هر کدام از گیرهها 8 تا میخ لازم بود. خواستم زبانهی بالایش را وصل کنم دیدم برعکس میخ کردهام.
ا.ف با تکه چوب جای عود درست میکرد. ع.ع از مشکلی که برای انتخاب واحد ترم بعد خواهیم داشت حرف میزد که برویم از الان پیش مسئول آموزش تا بعدن مشکلی پیش نیاید. پرسید: دنیا به نظرت چه کار کنیم؟ کی بریم صحبت کنیم؟
میخ کش فایدهای نداشت. با مقار زدم زیر میخها و سعی میکردم بکشم بیرون. گفتم من الان مغزم کار نمیکنه. باید کار ِ دوباره کنم.
از ن.ا و ن.ب خواستم کمک کنند در را بگذاریم کنار دیوار. بلاخره لبخند آمد و حس خوب. به استاد گفتم: تمام شد دیگر..
استاد پرسید: کیا روی این در کار کردند؟ گفتم گروه ما در را ساخت. گروه ن.ک کتیبهی بالای در را درست کرد. گروه ع.ع هم قاب آینهها.
ت زیر لب غر میزد برویم دیگر. ما که از صبح بیکار بودیم.
از گروه 4 نفرهی ما فقط من مانده بودم و ن.ا که تنها کار مفیدش در طول ترم رنگ کردن یک لنگه در بود. همخانه نبود. س.ز هم نمیدانم چرا امروز نیامد.
به ن.ا گفتم کمک کند در دو لنگهی سنگین را جابجا کنیم تا با میخهای ریز کتیبهی بالایش را محکم کنم. ن.ا زیر لب میگفت چه عجلهای ست حالا؟ بگذار برای بعد. هنوز درها دستگیره و چفت نداشتند و تلو تلو میخوردند. برای جابجاییاش باید خیلی مواظب میبودیم که در نرود.
بقیه ایستاده بودن به تماشا. یکی از درها باز شد و زمین خورد. یکیشان جلو نیامد کمک کند. ن.ا گفت شکست ! ت گفت: اوه! در قوس برداشته. دیگه بسته نمیشه..
میتوانستم سرم را بکوبم به دیوار. در را مایل تکیه دادم به میز و صندلی گذاشتم پشت یکی از درها. به ت گفتم: این در از قبل تاب داشت. ا.ف گفت: طفلکی دنیا! کلی حالش گرفته شد سر صبحی.
میخهای ریز را درآوردم و آرام آرام کتیبهای که گروه دیگر با یونولیت ساخته بودند را محکم کردم به چهارچوب بالایش. کم کم یک چیزی بالا میآمد تا پشت پلکهایم.
یک روزهایی بغض دارند. خسته و بیحوصلهاند..
مسئول کارگاه یادش رفته بود دستگیره بخرد برای درها. باید منتظر میشدم تا استاد بیاید. ن.ک داشت تعریف میکرد از همایش نخبگان و استعدادهای فیلان که دعوتش کرده بودند. پارچه ی سفید را پهن کرده بود روی میز کارگاه تا دامن بدوزد. 4نفر هم ایستاده بودند بالای سرش کمک می کردند الگو دربیاورد.آخرش هم مسئول کارگاه خط ساسونها را کشید و همسایهها یاری کردند تا ن.ک دامنی که اولین جلسه ی بعد از عید باید تحویل میدادیم را ببرد.
استاد آمد و ع.ک را فرستاد پی دستگیره و چفت برای پشت درها. به ج.ک و م.ق هم گفت 8سانت از پایههای میز آهنی که برای کارگاه ساخته بودند را ببرند. میز بلند بود و کسی تسلط نداشت رویش. ایستادم بیرون کارگاه به کمک. دوستان هم قدم میزدند و ن.ک درگیر کوک زدن دامن تحت نظارت استاد. چرخ خیاطیاش را هم آورده بود تا بلاخره آپولو هوا کند! استاد هم نشسته بود براش درزهای دامن را میدوخت.
ن.ا کمک کرد در را نگه دارم و دستگیرهها را پیچ کنم بهش. ع.ع و ش.ک قاب آینهای که با یونولیت درست کرده بودند را جا می دادند توی یکی از درها. آن یکی که جلسهی قبل چسبانده بودند هنوز میخ نشده بود. کارگاه نجاری انگار فقط برای من و همخانه و س.ز بود که هر میخی هم قرار بود کوبیده شود میگذاشتند برای گروه ما.
ع.ع گفت کار ما تمام شد. درها باز بود به دو طرف و زیرش پر از تکههای یونولیت و رنگ و قلمو و ... شروع کردم به جمع کردن و گفتم ع جان این درها را باید ببندم تا این گیرهها بیاید پشتش. تازه یادش افتاد بیاید کمک و زودتر جمع کند اینها را.
ت گفت: در هم که افتاده و تاب برداشته. حالا شاید گیرههای پشتش را بزنی درست شه. و شلواری که باید برای کلاس فردا تحویل میداد را کوک میزد.
گفتم: دوستان یادشون رفته اینجا کارگاه نجاری بوده. از بس سرشون به بریدن یونولیت گرم بود نفهمیدن این از همون جلسههای قبل تاب داشت و قرار بود وزنه بذاریم روش!
میخهایی که قدش اندازه ست، کوچک هستند برای این سوراخ. میخهایی که سرشان اندازهی این سوراخهاست، بلند هستند برای این چوب. توی هر سوراخ 2 تا میخ همزمان میکوبیدم که سفت شود. برای هر کدام از گیرهها 8 تا میخ لازم بود. خواستم زبانهی بالایش را وصل کنم دیدم برعکس میخ کردهام.
ا.ف با تکه چوب جای عود درست میکرد. ع.ع از مشکلی که برای انتخاب واحد ترم بعد خواهیم داشت حرف میزد که برویم از الان پیش مسئول آموزش تا بعدن مشکلی پیش نیاید. پرسید: دنیا به نظرت چه کار کنیم؟ کی بریم صحبت کنیم؟
میخ کش فایدهای نداشت. با مقار زدم زیر میخها و سعی میکردم بکشم بیرون. گفتم من الان مغزم کار نمیکنه. باید کار ِ دوباره کنم.
از ن.ا و ن.ب خواستم کمک کنند در را بگذاریم کنار دیوار. بلاخره لبخند آمد و حس خوب. به استاد گفتم: تمام شد دیگر..
استاد پرسید: کیا روی این در کار کردند؟ گفتم گروه ما در را ساخت. گروه ن.ک کتیبهی بالای در را درست کرد. گروه ع.ع هم قاب آینهها.
ت زیر لب غر میزد برویم دیگر. ما که از صبح بیکار بودیم.
2 comments:
موفق باشی
جدی جدی دلم خواست بیایم و کمک کنم ...