Sunday, May 16, 2010

تا برسم به رختخواب حوالی 3صبح بود. خوابم نمی‌برد و اصرار داشتم به خواب. یادم نیست کی بلاخره از هوش رفتم. هنوز اتاق تاریک بود که از خواب پریدم. سرفه امانم را بریده بود. گلویم می‌خارید و سعی می‌کردم از دقایق باقیمانده هم برای خواب استفاده کنم. سرفه و سرفه و سرفه.. و با سرفه‌ها دوباره خوابم برد.
صدای زنگ موبایل با صدای سمانه که می‌گفت "دنیا" درهم شده بود. گیج بودم و خسته. بدنم کوفته بود. به سختی خودم را جدا کردم از رختخواب و با چشمهای نیمه باز رسیدم به دستشویی. ساعت از 7 گذشته بود.
له و خسته و لعنت گویان به کلاس 8صبح، رسیدیم دانشگاه. چند ثانیه قبل از استاد وارد کلاس شدم. آتنا پرسید: چرا الان اومدی؟ مگه طراحی داری؟
گفتم: نه! طراحی دوخت دارم.
گفت: امروز که 4ساعت طراحی داریم.
از استاد پرسیدم ومطمئن شدم امروز خبری از خیاطی نیست! هفته‌ی پیش اعلام کرده این هفته 4ساعت طراحی تشکیل می‌شود فقط.
من که نبودم و خانم هم‌خانه هم نشنیده بود.
برگشتم خانه. کلاس بعدی‌ام ساعت 1 بود.

3 comments:

khanomee said...

salam.tamame matalebe in safhatono khondam.az ghalameton khosham omad.ba ejaze adeton mekonam

khanomee said...

adrese manzelemono eshtebah vared karde bodim.ohh

الهام - روح پرتابل said...

وای چه حال بدی
چه ساعت های نحسی
وای وای وای
اینجور موقع ها من شدیداً روانی و درمونده و عصبانی می شمف همه شونو باهم می شم!‏
امیدوارم دیگه براتون پیش نیاد