Wednesday, May 26, 2010

از جلوی ورودی گذشتم، یکی از پشت سر گفت: خانوم
برگشتم. با من بود.
نگاهی به سر تا پایم انداخت. فکر کردم بابت چاک کنار مانتو می خواهد گیر بدهد که با دست گرفته بودمش تا باز نشود و از جلوی در بگذرم.
گفت: بدنت معلومه !
احساس لخت بودن بهم دست داد. به خودم شک کردم. نگاه کردم به بلوز آستین بلند سرمه‌ای رنگی که تنم بود و مانتوی گشاد خاکستری‌ام. تعجب را در نگاهم خواند شاید که گفت: توی نور که می‌ایستی تنت معلومه.
گوشه‌ی مانتوام را گرفتم دستم و گفتم ولی اینکه پارچه‌اش نازک نیست. آن‌هم با بلوز آستین بلند سرمه‌ای که زیرش پوشیده‌ام
با لحن آرامی گفت: حالا برو سر کلاست ولی دیگه این را نپوش!

رفتم گروه. استاد ک ایستاده بود و چند تا از بچه‌ها. محمدرضا گفت: استاد، تی‌شرتتون قشنگه. کت‌تون را چرا در نمی‌آرید؟
گفت: اسلام به خطر می‌افته
گفتم: اتفاقن الان به منم گفتن مانتوم بدن‌نماست! دیگه نباید بپوشم! و دو طرفش را گرفتم دستم از لحاظ نشان دادن گشادی‌اش
با تعجب نگاهم کردند. مزدک گفت: البته اگه 5نفر دیگه را جا بدی توش، اونوقت بدن نما می‌شه! حق دارن

0 comments: