Sunday, May 30, 2010

دیروز ظهر برگشتم از دانشگاه. خانه را که انگار بمب ترکیده بود وسطش، تمیز کردم. کمی طراحی و رنگ‌بازی کردم و کوله بر پشت و دست در جیب رفتم خانه‌ی شقایق اینا برای درست کردن روی ماسک‌هایمان.
رفتیم خرید و از این خرازی به آن یکی و مطبوعاتی و لوازم ساختمانی و ...
ساعت 10 شب با خرده ریزهایی که از هر گوشه‌ی شهر خریده بودیم برگشتیم خانه..
ساعت 7 صبح بدون اینکه لحظه‌ای دراز کشیده باشیم یا فرصت پلک زدن داشته باشیم از شقایق خداحافظی کردم و برگشتم خانه تا دیدار دوباره سر کلاس 8صبح. مقنعه سر کردم. یک لیوان نسکافه خوردم و طراحی‌هایم را جمع کردم و رفتم سر کلاس..
ساعت 4بعدازظهر. من بودم و شقایق با تحته شستی‌هایمان و ماسک‌ها و کوله‌های سنگین و ژوژمان‌هایی که تمام شد.
همین بود? این یکشنبه‌ی لعنتی هم گذشت..
و حداقل 36 ساعتی که از بیداری می‌گذرد.

1 comments:

عسل said...

پریروز که این صفحه رو یک نفس خوندم و چنتا از نوشته هات جوری رفت توی ذهنم که نمی تونستم چیزی بنویسم برات. ینی بیام و بنویسم یه اسپری هست برای اینکه پشه نیشت نزنه از داروخونه بگیر؟ اونم وقتی انگار درست کنارت نشستم و دارم نگاهت می کنم..
این یکشنبه های لعنتی رو می شناسم
منو خیلی عصبی می کنن.