Monday, September 13, 2010

از ساعت 10ونیم صبح جمعه که از خونه رفتم بیرون تا ساعت 3 بعدازظهر دوشنبه که برگشتم، کلی اتفاق افتاده..
گریه کردم، خندیدم، رقصیدم
انقدر شلوغ بود این دو روزی که به سختی به سه روز می‌رسه و فرصت خواب نبود. رسیدم خونه بیهوش شدم از خستگی
الان هم باید برم چای بخورم. شاید خستگی جاده به در آید..

2 comments:

محمّد said...

اتفاقایی که این همه با هم تفاوت داشتن. این همه فضای مختلف رو باید توش سپری میکردی...
خسته نباشی کلی :)
چایی هم مگه میشه خستگی رو به در نکنه؟ چایی خود زندگیه :دی

حبیب said...

چایی... چای لاهیجان... اونم تازه دم... خسته نباشی