از ساعت 10ونیم صبح جمعه که از خونه رفتم بیرون تا ساعت 3 بعدازظهر دوشنبه که برگشتم، کلی اتفاق افتاده..
گریه کردم، خندیدم، رقصیدم
انقدر شلوغ بود این دو روزی که به سختی به سه روز میرسه و فرصت خواب نبود. رسیدم خونه بیهوش شدم از خستگی
الان هم باید برم چای بخورم. شاید خستگی جاده به در آید..
گریه کردم، خندیدم، رقصیدم
انقدر شلوغ بود این دو روزی که به سختی به سه روز میرسه و فرصت خواب نبود. رسیدم خونه بیهوش شدم از خستگی
الان هم باید برم چای بخورم. شاید خستگی جاده به در آید..
2 comments:
اتفاقایی که این همه با هم تفاوت داشتن. این همه فضای مختلف رو باید توش سپری میکردی...
خسته نباشی کلی :)
چایی هم مگه میشه خستگی رو به در نکنه؟ چایی خود زندگیه :دی
چایی... چای لاهیجان... اونم تازه دم... خسته نباشی