صبح زنگ زد، خواب بودم. گفت غذا درست کرده برایم. باید بیایی ببری. گفتم برنامهام مشخص نیست. عجله ندارم. فعلن که خودم میپزم یک چیزهایی..
غذا بهانه بود. میخواست برگردم خانه که خواهرم را ببرم آمل. بابا وقت ندارد و قرار ست به شهرام – رانندهی معتمد بابا – بگوید بیاید دنبالشان.
نمیدانم چرا وقتی میگوید سختم ست بهش بگویم "نه" نمیتوانم. خستهام. حوصلهی جاده ندارم. اذیت میشوم اینهمه توی ماشین بشینم و یک روزه این راه را بروم و بیایم. گفت فکرهایت را کن.. داشتم میرفتم دانشگاه. گفت بپرس کلاس شنبهت تشکیل میشه؟ دلیل میآورد برای احتمال ِ تعطیل بودنش..
بعدازظهر دوباره زنگ زد. گفتم نمیدانم! گفت فکرهایت را کن تا شب بگو میآیی یا نه؟
غذا بهانه بود. میخواست برگردم خانه که خواهرم را ببرم آمل. بابا وقت ندارد و قرار ست به شهرام – رانندهی معتمد بابا – بگوید بیاید دنبالشان.
نمیدانم چرا وقتی میگوید سختم ست بهش بگویم "نه" نمیتوانم. خستهام. حوصلهی جاده ندارم. اذیت میشوم اینهمه توی ماشین بشینم و یک روزه این راه را بروم و بیایم. گفت فکرهایت را کن.. داشتم میرفتم دانشگاه. گفت بپرس کلاس شنبهت تشکیل میشه؟ دلیل میآورد برای احتمال ِ تعطیل بودنش..
بعدازظهر دوباره زنگ زد. گفتم نمیدانم! گفت فکرهایت را کن تا شب بگو میآیی یا نه؟
1 comments:
باز هم همان داستان تکراری اینکه تا کجا برای خودمان وتا کجا برای دیگران... من هم درگیر همین داستانم