Tuesday, September 14, 2010

بعدازظهر ِ جمعه رسیدیم خانه‌ی مامانی. من روی مبل ولو شده بودم و پیشاپیش عزا گرفته بودم برای روبرویی با او. برای دیدن مادرش.. برای سکوت و بی‌حرفی این وقت‌ها که نمی‌دانم چه می شود گفت. مامان می‌گفت زود بروید که دینا قبل از اینکه خیلی دیر شود و برگشتن سخت، برگردد. مامانی می‌گفت: خودت هنوز نیومده داری می‌ری، دینا را کجا می‌بری؟

سکوت بینمان بود. شوهرش گفت: تو چرا انقدر مودب و آروم شدی، نشستی یه گوشه؟
از پانزدهم مرداد  تعریف کرد و از گله‌ها شروع شد که چرا نرفتم عروسی‌اش. گفته بودم هر وقت دیدمت، تعریف می‌کنم. قرار بود بیایم هدیه‌ی عروسی‌اش را بیاورم نه برای تسلیت گویی.. مامان گفته بود دفعه‌ی بعد هدیه‌اش را ببر. الان زشته، خوب نیست و ...

عکس‌ها.. عکس‌ها رسید به خواهرش.. زیباتر از قبل. گفت: همه اون روز بهش می‌گفتن چقدر خوشگل شدی..
از 4 روز لعنتی گفت. از دوندگی‌ها برای یافتن دکتر و متخصص. از اینکه هیچ کس نمی‌فهمید چه دردی گریبا‌نش را گرفته. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا جان می‌دهد. فکر می‌کردند عفونت از سرماخوردگی‌ست ولی کبدش تجزیه می‌شد. بعد کلیه‌اش... بعد هم قلبی که از کار افتاد.. نه ایدز بود و نه هپاتیت و نه آنفولانزای خوکی و نه هیچ درد شایع دیگری..
می‌گفت: بالای سرش چقدر التماس کردم چشم‌هاش را باز کنه و باید همیشه 4تا خواهر پیش هم باشیم.. نمی‌شه تو بذاری و بری..

اشک‌ها را نگه داشتم به زور. با درد.. سرم در حال انفجار بود. بغضم در آستانه‌ی سرریز شدن.. صورتم رنگ عوض می‌کرد. اشک‌ها روان شدند. ‌گفت: نمی‌بینی من گریه نمی‌کنم؟

0 comments: