چشمهایم باز شد، دستم را دراز کردم سمت ساعت. 8:23 ! نفهمیدم چرا باید 8:23 صبح بیدار شوم آنهم من ِ خستهی عاصی ِ شب قبل که نزدیک صبح خوابم برده بود. صدای موتوری که گاز میداد مدام پیچید توی سرم
لعنتی پارکینگ پیست موتورسواریست مگر؟ برو بیرون خب.. از این پهلو به آن پهلو غلت زدم به امید ِ خواب ِ دوباره. فکر کردم یکی دو ساعت دیگر لازم دارم و بعد میشود بیدار شد. صدای موتور قطع نمیشد. خیال ِ رفتن نداشت..
سرک کشیدم از پنجرهی آشپزخانه. صدا از کوچه و بیرون نبود. از همین پارکینگ خانه بود و قصد نداشت قطع شود. دوباره دراز کشیدم.. فکر کردم بروم سر پنجره و این دو طبقه را فریاد بکشم شاید میان هیاهوی موتور صدایم به صاحب بیفکرش برسد.. صدا قطع شد. خوشحال شدم که رفتهست دیگر.. چند دقیقه بعد شدت گرفت. دوباره بلند شدم و رفتم سر پنجره. صدایی از حلقم بیرون نیامد. نگاه کردم به پنجرهی همسایههای دیگر که انگار کسی شاکی نبود. امیدوارم بودم کس ِ دیگری هم ناراحت باشد از برهم زدن آسایشش و اعتراض کند ولی اثری نبود از شکایتی..
قدم میزدم با چشمهای خوابآلوده و دردی که انگار در شرف برگشتن بود. لباس پوشیدم و پلهها را رفتم پایین..
تعجب کردم از دیدن آقای همسایهی بالایی. انتظار داشتم مرد جوان ِ جاهل بیفکری باشد نه مدیر سابق ساختمان! مشغول تعمیر موتور بود. سرش را برگرداند سمت من و گفت: بله؟ انگار که من مزاحم ِ کارش شده باشم..
حرفم نیامد. فقط گفتم: شاید کسی دلش نخواد ساعت 8صبح بیدار شه از خواب با اینهمه سر و صدا
پرسید: کدام واحد هستی؟ .. یادش نیامد مرا.. قبل از این تابستان که سلامعلیک میکردیم با خودش و همسرش..
گفتم: طبقهی دوم. خونهی آقای ب
گفت: دیگه آخرشه. الان تمام میشه.. و موبایلش زنگ خورد..
پلهها را برگشتم بالا و سلام کردم به یک صبح ِ بداخلاق
لعنتی پارکینگ پیست موتورسواریست مگر؟ برو بیرون خب.. از این پهلو به آن پهلو غلت زدم به امید ِ خواب ِ دوباره. فکر کردم یکی دو ساعت دیگر لازم دارم و بعد میشود بیدار شد. صدای موتور قطع نمیشد. خیال ِ رفتن نداشت..
سرک کشیدم از پنجرهی آشپزخانه. صدا از کوچه و بیرون نبود. از همین پارکینگ خانه بود و قصد نداشت قطع شود. دوباره دراز کشیدم.. فکر کردم بروم سر پنجره و این دو طبقه را فریاد بکشم شاید میان هیاهوی موتور صدایم به صاحب بیفکرش برسد.. صدا قطع شد. خوشحال شدم که رفتهست دیگر.. چند دقیقه بعد شدت گرفت. دوباره بلند شدم و رفتم سر پنجره. صدایی از حلقم بیرون نیامد. نگاه کردم به پنجرهی همسایههای دیگر که انگار کسی شاکی نبود. امیدوارم بودم کس ِ دیگری هم ناراحت باشد از برهم زدن آسایشش و اعتراض کند ولی اثری نبود از شکایتی..
قدم میزدم با چشمهای خوابآلوده و دردی که انگار در شرف برگشتن بود. لباس پوشیدم و پلهها را رفتم پایین..
تعجب کردم از دیدن آقای همسایهی بالایی. انتظار داشتم مرد جوان ِ جاهل بیفکری باشد نه مدیر سابق ساختمان! مشغول تعمیر موتور بود. سرش را برگرداند سمت من و گفت: بله؟ انگار که من مزاحم ِ کارش شده باشم..
حرفم نیامد. فقط گفتم: شاید کسی دلش نخواد ساعت 8صبح بیدار شه از خواب با اینهمه سر و صدا
پرسید: کدام واحد هستی؟ .. یادش نیامد مرا.. قبل از این تابستان که سلامعلیک میکردیم با خودش و همسرش..
گفتم: طبقهی دوم. خونهی آقای ب
گفت: دیگه آخرشه. الان تمام میشه.. و موبایلش زنگ خورد..
پلهها را برگشتم بالا و سلام کردم به یک صبح ِ بداخلاق
0 comments: