Wednesday, September 8, 2010

گیج از خواب. تقریبن بیهوش. نزدیک‌های صبح خوابم برده بود. خانم همسایه در حیاط با زن دیگری حرف می‌زد. درست زیر پنجره‌ی اتاقم.. کسی فرچه را می‌کشید روی فرش و آب را جمع می‌کرد. دختر همسایه با صدای جیغ‌وارش با مادر جدل می‌کرد..
چشم‌هایم باز نمی‌شد. بین خواب و بیداری کم مانده بودم اشکم در بیاید.. ساعت می‌گفت 8صبح ست. خواب دیدم رفته‌ام سر پنجره و به دخترک گفته‌ام دفعه‌ی بعد جیغ جیغ کند قیچی می‌آورم و موهایش را از ته کوتاه می‌کنم! بعد دخترک توی اتاقم بود انگار. ایستاده بود کنار تختم با موهای کوتاه دهن‌کجی می‌کرد. لبخند بر لب که ببین موهای من کوتاه هست و هیچ غلطی نمی‌توانی کنی!
کسی گفت: چای بریزم برات؟ چشم‌هایم را باز کردم. خواهرم جلوی در اتاق ایستاده بود. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم و دوباره چشم‌ها را بستم.
فرچه می‌کشید روی مغزم. زن همسایه هنوز با صدای بلند حرف می‌زد با زنی که انگار فرش می شست یا مغز مرا رنده می‌کرد..
صدایی گفت: دنیا
چشم باز کردم. خواهرم بودم. گفت: ساعت 10 شده. بیا صبحانه بخور..
کورمال و با چشم‌های نیم‌بسته خودم را رساندم به دستشویی که شاید آب سرد کمی از گیجی‌ام کم کند.. زیر لب غر می‌زدم. لعنت بر آدم مزاحم! حیاط به این بزرگی. حتمن باید بیایی زیر پنجره‌ی اتاق ِ من حرف بزنی و فرش بشوری؟
دور میز آشپزخانه می‌گشتم. روی کابینت و اطراف. دور خودم می‌گشتم پی‌‌ ِ شکر.. ظرف شکر روی میز بود از همان اول. لیوان چای بدست نشستم روبروی خواهره. خوابم می‌آمد.
خواهرک لقمه‌ی کره و عسل درست می‌کرد و می‌داد دستم..
میز صبحانه را جمع کردم. رفتم سمت اتاق. سکوت‌ِ محض بود..

0 comments: