وقتی رسیدم، رفتم اتاقش. بعد فهمیدم دیگر اتاق او نیست. کتابخانهاش سر جایش بود. هنوز 3جلد کتاب کادوپیچی که نمیدانم از چه سالی جا مانده بود تا بعد به حسین بدهم، آنجا بود. دستم رفت به "سال بلوا" که روی کتابهای دیگر بود. صفحهی اولش دستخط من بود.. اردیبهشت 86
کتاب بعدی، اردیبهشت 85
کتاب بعدی.. انگار همه را گذاشته بود کنار هم که هی خاطره ورق بخورد. یاسمن گفت همیشه اردیبهشت اینجا بودی؟
کتاب بعدی، اردیبهشت 85
کتاب بعدی.. انگار همه را گذاشته بود کنار هم که هی خاطره ورق بخورد. یاسمن گفت همیشه اردیبهشت اینجا بودی؟
قطره اشکی غلتید روی گونه. دلم برایش تنگ شده بود
یاسمن سرش را گذاشته بود روی شانهام و خوابش برد. با شهرزاد حرف میزدیم به خیال خودمان چشمهایش روی هم نرود. نا نداشتیم دیگر.. درد از فرق سر تا نوک انگشتان پایم میپیچید. به معنای واقعی تا آخرین نفس رقصیده بودم. از ظهر تا بعد از شام، مسکن کمی نجاتم داده بود ولی درد بیامان هجوم میآورد.
برگشتیم خانه. خانهای که دیگر میشد خانهی پدر و مادرش
یاسمن حرص میخورد. دلداریاش میدادم. کار دیگری ازم بر نمیآمد. خیاط گند زده بود و لباسش حاضر نبود. دیر شده بود. شهرزاد آرایشگاه بود هنوز.
بیشتر از یک ساعت راه بود تا باغ اگر ترافیک نبود. کیان جون میگفت یک ساعت و ربع! خانم میم قبل از رفتن سفارش کرده بود به شهرزاد بگوییم عجله نکند. نرگس آمد. کم کم جمع کردیم و با حفظ آرامش و کروکی به دست حرکت کردیم. نگرانی از این بود به موقع سر عقد نرسیدیم.. به موقع رسیدیم و حتا زودتر انقدری که فرصت خوردن چای داشتیم.
ساعت 7صبح بعد از 24ساعت خوابیده بودم. ساعت 11 با زنگ ِ تلفن بیدار شدم. مامان پشت خط بود. دوش گرفتم و خاطره موهایم را خشک کرد و سشوار و اتو تا موهای چیندارم مرتب شود و آبرومند. و آدم راضیای بودم بعدش. خوب و خوشحال. باید حدس میزدم همیشه یا تبخال سر میرسد یا جوشها هجوم میآورد یا پریود و هزار درد بیدرمان دیگر.. نزدیکهای خانهشان، دنبال داروخانه میگشتیم و محمد بلاخره داروخانهی شبانهروزی در مسیر پیدا کرد جهت ِ ابتیاع ژلوفن!
یاسمن پرسید از کی؟ گفتم از سال 82..
از دور آمد، خودش بود با همان لبخندی که عاشقش بودم. زیبا و فوقالعاده.. عروس چقد قشنگه و بادا بادا مبارک بادا !
ایستاده بودم تنها.. دور از همه. ته دلم آرزوی خوشبختی و شادی. " بله " را گفت و صدای کِل و هلهلهی شادی پخش در فضا..
ای قشنگتر از پریا .. لایلالای لالای لای
آدم ذوق زدهی خوشحالی بودم. وصف ندارد..
چشمهایمان باز نمیشد. شهرزاد چای دم کرد. نشستیم منتظر و حرف میزدیم تا چای دم شود. یاسمن شیرینی آورد و نرگس لیوان چای بدست آمد. خستگی رضایتبخشی داشتیم که همه چیز خوب و عالی برگزار شد و حسابی خوش گذشت. حوالی 5صبح ِ یکشنبه بلاخره خزیدیم زیر پتو.. بیستمین روز از ششمین ماه ِ سال به سرعت برق و باد گذشته بود. انگار شنبه را گذاشته بودند روی دور تند..
یاسمن سرش را گذاشته بود روی شانهام و خوابش برد. با شهرزاد حرف میزدیم به خیال خودمان چشمهایش روی هم نرود. نا نداشتیم دیگر.. درد از فرق سر تا نوک انگشتان پایم میپیچید. به معنای واقعی تا آخرین نفس رقصیده بودم. از ظهر تا بعد از شام، مسکن کمی نجاتم داده بود ولی درد بیامان هجوم میآورد.
برگشتیم خانه. خانهای که دیگر میشد خانهی پدر و مادرش
یاسمن حرص میخورد. دلداریاش میدادم. کار دیگری ازم بر نمیآمد. خیاط گند زده بود و لباسش حاضر نبود. دیر شده بود. شهرزاد آرایشگاه بود هنوز.
بیشتر از یک ساعت راه بود تا باغ اگر ترافیک نبود. کیان جون میگفت یک ساعت و ربع! خانم میم قبل از رفتن سفارش کرده بود به شهرزاد بگوییم عجله نکند. نرگس آمد. کم کم جمع کردیم و با حفظ آرامش و کروکی به دست حرکت کردیم. نگرانی از این بود به موقع سر عقد نرسیدیم.. به موقع رسیدیم و حتا زودتر انقدری که فرصت خوردن چای داشتیم.
ساعت 7صبح بعد از 24ساعت خوابیده بودم. ساعت 11 با زنگ ِ تلفن بیدار شدم. مامان پشت خط بود. دوش گرفتم و خاطره موهایم را خشک کرد و سشوار و اتو تا موهای چیندارم مرتب شود و آبرومند. و آدم راضیای بودم بعدش. خوب و خوشحال. باید حدس میزدم همیشه یا تبخال سر میرسد یا جوشها هجوم میآورد یا پریود و هزار درد بیدرمان دیگر.. نزدیکهای خانهشان، دنبال داروخانه میگشتیم و محمد بلاخره داروخانهی شبانهروزی در مسیر پیدا کرد جهت ِ ابتیاع ژلوفن!
یاسمن پرسید از کی؟ گفتم از سال 82..
از دور آمد، خودش بود با همان لبخندی که عاشقش بودم. زیبا و فوقالعاده.. عروس چقد قشنگه و بادا بادا مبارک بادا !
ایستاده بودم تنها.. دور از همه. ته دلم آرزوی خوشبختی و شادی. " بله " را گفت و صدای کِل و هلهلهی شادی پخش در فضا..
ای قشنگتر از پریا .. لایلالای لالای لای
آدم ذوق زدهی خوشحالی بودم. وصف ندارد..
چشمهایمان باز نمیشد. شهرزاد چای دم کرد. نشستیم منتظر و حرف میزدیم تا چای دم شود. یاسمن شیرینی آورد و نرگس لیوان چای بدست آمد. خستگی رضایتبخشی داشتیم که همه چیز خوب و عالی برگزار شد و حسابی خوش گذشت. حوالی 5صبح ِ یکشنبه بلاخره خزیدیم زیر پتو.. بیستمین روز از ششمین ماه ِ سال به سرعت برق و باد گذشته بود. انگار شنبه را گذاشته بودند روی دور تند..
1 comments:
آخییی
ای جان
خوب شد اینو نوشتی.
کم نوشتی ولی!
دلم می خواست بیشتر باشه
کاش می گفتم بجای من بوسش کنی..
دلم می خواد بیشتر بنویسم ولی خودم الان از بیرون اومدم نا ندارم!!