Wednesday, September 22, 2010

گفت: دورت بگردم
گفتم: می‌شی جهانگرد. رکورد 80 روز دور دنیا را هم به چند ثانیه تبدیل می‌کنی..
خندید..
گفت: تهدیدم نکن
گفتم: تهدید نبود. واقعیت همینه
سکوت بود. سیگار می‌کشید و نگاه می‌کرد
صدای هق‌هق‌ش را ‌شنیدم، نمی‌دانستم چه شده. گفتم تا حرف نزنی که نمی‌فهمم.. بلاخره گفت: می‌ترسم نباشی
چیزی نداشتم برای آرام‌ کردنش. دلم خواست می‌شد بگویم: "هستم همیشه" اما نبودم.. جفتگ زدنم می‌آمد و فرار.. ایستادم به تماشا در سکوت.. اشک‌هایش را پاک کردم. مثل کودکی، آرام خوابش برد میان گریه‌ها.
گفت: سردمه.. پتو کشیدم روی تنش. مچاله شده بود از سرما. خیس از عرق بود و تنش داغ و سوزان.. یکباره تب کرده بود.
ترسیدم..

0 comments: