Friday, July 18, 2008

خاطرات پراکنده - نوه ی عمه

می گویم امروز نوه ی عمه خونه ی خودشون بوده و برم خونه عمه دیگه حرف جدیدی نداره از نوه اش بزنه :دی

پنج شنبه صبح از راه که می رسم رختخواب پهن می کنند که بخواب! خسته ام، تمام دیشب را نخوابیده ام ولی دلم نمی خواهد بخوابم. دراز می کشم و منتظرم بیدار شود.

پارمیس - نوه ی عمه - نق می زند. شیر نمی خورد، نمی خوابد و باید با مادرش برود دکتر برای گرفتن دستور غذایی جدید.
عمه از وقتی بیدار شده از پارمیس می گوید. از لبخندهایش، از واکنش هایش، از میزان نق زدگی و از میزان خوش اخلاقی اش..
کتایون زنگ می زند آژانس و بچه بغل می رود. عمه باز تعریف می کند و حرف می زند از پارمیس..
هنوز نرفته ام بیرون که کتایون برمیگردد. توضیح می دهد که دخترک از این به بعد چه چیزهایی می تواند بخورد. در راه رفت و برگشت چه اتفاق هایی افتاده. در اتاق انتظار دخترک دست دراز کرده و کلاه یک نوزاد دیگر را در آورده و ...
خداحافظی می کنم و می روم...

چشمهایم با چوب کبریت باز مانده اند. بیشتر از ٢٤ ساعت می شود که نخوابیده ام. عمه انگار یادش رفته موقعی که کتایون برگشت خانه، من هم بوده ام.. دوباره از سر می گیرد جریانات امروز را.. شوهرعمه یک بسته خرما و نان سنگک خریده! دنبال قلم رفته برای سوپ دخترک ولی پیدا نکرده. به عمه می گوید فردا می روم و می خرم حتمن.

کتایون و شوهرش و دخترک برای ٢٤ ساعتی رفته اند منزلشان. دوباره از جمعه شب برمیگردند که پارمیس بماند پیش پدربزرگ و مادربزرگ وقتی می روند سر کار.

می گویم امروز عمه نوه اش را ندیده و وقتی برگردم خانه خبر جدیدی نخواهد داشت..

شوهر عمه می گوید امروز که پارمیس نبود ٣ بار بهش زنگ زدیم. فکر می کنم با دخترک ٧-٦ ماهه مگر می شود پشت تلفن حرف زد؟
عمه با ذوق زدگی ادامه می دهد کتایون گوشی را داده بود به پارمیس، من براش شعر خوندم و قربون صدقه اش می رفتم. کتایون می گفت پارمیس هم داره می خنده!! می فهمه بچه ام.

بار و بنه ام را جمع می کنم و منتظرم سمیرا سر برسد. عمه همچنان داستان تعریف می کند. از کیارش - پسر پسرش- و از پارمیس - دختر دخترش- ..

0 comments: