Tuesday, July 15, 2008

خاطرت پراکنده - شاید فردا روز بهتری ست

دلم برای شب نشینی ها و کافه نشینی هایمان تنگ شده بود. از آن دوستهایی ست که دیر می بینمش، خیلی دیر ولی می شود تا خود صبح حرف زد و چای خورد و از دیدنش سیر نشد.

آن دختر پر انرژی و جویای هنری که می شناختم دیگر نیست. به دود های رقصان در هوا نگاه می کنم و آه می کشم..

می گوید ورودی ما 12 نفر بودیم فقط. موقع انتخاب گرایش گفتند برای 3 نفر کلاس تشکیل نمی دهند. من از وقتی فهمیدم یه رشته ای باید انتخاب کنم دوست داشتم بازیگری بخونم. اون درس های مزخرف ریاضی را خوندم که فقط بتونم کنکور هنر بدم. بعد لج کردم و ادبیات نمایشی خوندم چون نذاشتن بازیگری بخونم چون گفتن برای 3 نفر کلاس تشکیل نمی دیم و ما احمق ها هم هیچ اعتراضی نکردیم. حالا موندم این وسط با تمام علایق و آرزوهایی که از بین رفته..
سال های اول باز بهتر بود. ما همون بچه هایی بودیم که عاشق هنر بودیم و به تیپ و کلاس فکر نمی کردیم. دانشکده همون جایی بود که باید باشه ولی بعد هجوم بچه هایی که انگار مد و فشن راه انداختن همه چیز را خراب کرد. دیگه اونجا را دوست ندارم..
می گه برای فوق دیگه ادبیات نمی خونم، اشتباهم را دوباره تکرار نمی کنم. شبانه قبول می شم ولی اینجا دیگه جای من نیست. باید یک سال به خودم فرصت بدم، بر می گردم خونه.. افسرده شده ام! نیاز به تجدید قوا دارم.

از دوستامون حرف می زنیم. از گروه کوچکی که سال هاست پا بر جاست با یک غایب فقط..
می گم شادی خودش نخواست با ما باشه. می گه آره! یکباره خودش را کشید کنار. نفهمیدم چرا..
می گم من چند بار بهش زنگ زدم، تولدش را تبریک گفتم هر سال ولی هر قراری گذاشتیم شادی نبود یا نخواست باشه. منم دیگه زنگ نزدم و دعوتش نکردم همراه ما باشه.

پاکت سیگار را می گیره طرفم. می گم تا معتادم نکنی خیالت راحت نمی شه، هان؟
می خنده و می گه تو از بزرگترین افتخارات من هستی!

می گه دلم می خواد کار کنم. می گم چه کاری مثلن؟
می گه من هیچ کاری بلد نیستم. فکر کردی کسی به یک لیسانسه ی ادبیات نمایشی احتیاج داره؟ آخرش اینه که فقط درس بخونم تا بتونم درس بدم. حتی نمی تونم از اینجا فرار کنم. با یه زبان دیگه که نمی تونم نمایشنامه بنویسم. تو فارسیش که زبان مادری مون هست و باهاش بزرگ شدیم باز یه جایی آدم کم میاره..

فردا گنگ و مبهم ترسیم شده..

0 comments: