Monday, July 21, 2008

چند برش

با شیما حرف می زنم. ژاسمین می دود از دور. دستش را دور کمرم حلقه می کند و می گوید خاااااااااله.. دست می کشم روی موهای خرمایی بلندش. سرش را می چسباند به شکمم. می پرسد خاله اسمت چی بود؟
می گویم دنیا !
می گوید خاله من همش اسمت را یادم می ره! خاله دنیا خیلی دوستت دارم. سرش را بلند می کند، بوسه ای می نشاند روی مانتوام، می دود و می رود.

بعضی روزها که کلاس زودتر تمام می شود، وقتی که مادرها دیر می کنند، برای جلوگیری از سر و صدای اضافه و شیطنت ها، گاهی یک کتاب داستان به انتخاب بچه ها برمی دارم و برایشان می خوانم.

کلاس که تمام شد، گِل های باقیمانده را جمع می کردم. سروناز می پرسد خانم امروز داستان نمی خونید؟ مکث می کنم.. می گویم برو یک کتاب انتخاب کن. خوشحال می رود سمت قفسه ی کتابها..

مهدیه و کیانا کتاب به دست می آیند سمت من! به ساعت نگاه می کنم. فقط ٥ دقیقه مانده تا شروع کلاس بعدی.. می نشینم روی صندلی، کیانا و مهدیه دوطرفم می نشینند...

امروز خانم کاف سروناز را صدا کرد که آمده اند دنبالت. می گویم برو دستهات را بشور و برو. می رود و زود برمی گردد.. می گوید مامانم نیومده! خانم کاف می گوید مگر مادربزرگت نیامده؟ سرش را به علامت تأیید تکان می دهد و با بی میلی کیفش را بر می دارد و می رود.
می گویم ایشون مشتری ثابت داستان خوانی هستند. مادربزرگش زود آمد دنبالش..
خانم کاف می خندد و می گوید داستان خوانی برنامه ی جانبی کلاسهات شده! برای خودت کار جدید پیدا کردی.

مادرش می گوید مهدی جلسه ی پیش مریض بود و نتونست بیاد. خیلی ناراحته.. می شه بهش بگید جلسه ی قبل بچه ها چی کشیدن که اونم بکشه؟ بهش اطمینان می دم که ایرادی ندارد و موضوع جلسه ی قبل را پایان کلاس بهش می گم که در خانه نقاشی بکشد.
لبخند رضایت بخشی صورت گِردَش را پر می کند..

0 comments: