شده ایم مثل لشکر شکست خورده.. خسته و از نفس افتاده..
شیما امروز با تب ٤١درجه آمده بود. رفت بیمارستانی که همان نزدیکی ست، آمپول زد و برگشت. کلاس اول را من حواسم بود. کلاس دومی را خودش بود. کلاس سومی را هم متین ماند و شیما برگشت خانه..
کولرها که تعطیل شده بودن و به خاطر فشار ضعیف برق روشن نمی شدند. اشکم نزدیک بود در بیاید. هر نیم ساعت سرم را می کردم زیر شیر آب سرد. صورت و گردنم را می شستم تا از شر گرما خلاصی یابم.
مقنعه خفه ام می کرد. لعنت بر سیستمی که مقنعه را اجبار کرده و خفگی را به ارمغان آورده. لعنت..
لعنت به کانون که زمستانش سرد و سخت ست و تابستانش گرم و هلاک کننده. آب از سر و رویم چکه می کرد و قول می دادم امکان نداره! دیگه امکان نداره سال دیگه اینجا باشم.
طاهره می گفت سال بعد می بینمت.
گفتم من غلط کنم بیام اینجا !! نمی خوام درس بدم. من دیگه نمیام اینجا.. کاش می شد همین الان انصراف بدم..
طاهره می گفت هممون خسته شدیم. امسال همه چیز ملال آور تر شده. گرما از یک طرف و بچه ها هم انگار خنگ تر و آزار دهنده تر شدن. فقط اذیت می کنند.
هفته ی پیش متین بستری شده بود. تب کرده بود. سرما خورده بود انگار. می گویم بدنم کوفته ست. تشنه ام همش.. شیما می گوید تو هم داری مریض می شی.
می گویم مثل لشکر شکست خورده شده ایم. خسته و افسرده و از نفس افتاده.. به نوبت از پا می افتیم..
Sunday, July 27, 2008
افسرده شدیم از گرما
Posted by Donya at 7/27/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: