صبح صدای مادر مثل مشت و لگد بود که به زور مرا را از رختخواب جدا کند.. با موهای آشفته و چشم های نیم بسته به سختی سر پاهایم می ایستم.
خواب می دیدم به فیروزه زنگ زده ام - یا زنگ زده - و ازش می پرسم کی برمی گردد؟ چهلم مادرجون کی هست و کارهای دانشگاه چه شد؟ و ....
ولی هر چه فکر کردم یادم نیامد فیروزه گفته کی می آید؟!
مادر برای بار چندم می پرسد دنیا فهمیدی؟ یا دوباره بگم؟ لیوان چای را سرمی کشم و می گویم فهمیدم.
جارو برقی را می کشانم وسط سالن، به نصفه نرسیده ول می کنم و می نشینم روی مبل..
ناخن هایم را از ته ته می گیرم! دستهایم کچل می شود.
جارو کشیدن تمام می شود، زنگ می زنم به فیروزه.. هفته ی دیگر می آید و تا آخرای مرداد می ماند. خوشحالم!
حرف می زنم و پیازها را پوست می کنم و رنده می کنم و می گذارم سرخ شود..
اشک ها صورتم را طی می کند و چکه می کند.
مامان با کیسه های خرید سر می رسد. می گه مگه نگفتم تو ماهیتابه بزرگه سرخ کن؟
چیزی یادم نمی آید، می پرسم کی گفتی؟
می گوید همان موقع که صبحانه می خوردی..
حالا چه فرقی دارد ماهیتابه با ماهیتابه؟ تو اصلن بگو قابلمه !
این وقتها قابلیت دعوا راه انداختن دارم. گیر می دهم، بهانه می گیرم، بداخلاق می شوم، درد حوصله ای برایم نمی گذارد.. غر می زنم!
می گویم آآآآآآآآی ! مینا دارم می میرم.
می گوید به سلامتی!
می گویم خواهر نمونه ای..
" او " می گوید قربونت برم
می گویم نمی خوام !
می گوید باشه
او هم شاید می داند اینها توطئه ای برای راه انداختن دعواست. تیرم به سنگ می خورد. سکوت می کنم.
مفنامیک اسید ها که اثر می کند، اشک هایم خشک می شود.. اخلاقم هم شاید بهتر..
Wednesday, July 16, 2008
Posted by Donya at 7/16/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: