Monday, July 14, 2008

خاطرات پراکنده - بیا کردی برقصیم

از فرودگاه که خارج می شوم هرم گرما به صورتم می خورد و نور چشمهایم را می زند. می گم تجربه ی بدی هم نیست تو این وقت سال سر از اهواز در آوردن.
نوال می گوید از شانس تو هوا خیلی خوبه! باد می وزه و گرما زیاد نیست..

خانه شان سرد ست، خیلی سرد. چشمهایم به سختی باز می شود. خسته و خواب آلودم. دلم می خواهد پتو بکشم رویم و بخوابم فقط..

وسوسه ی حرف زدن و شنیدن خواب را می رباید از چشمانم. مامان چند بار زنگ می زند که بجنبم و زودتر خودم را به آرایشگاه برسانم.

خورشت بامیه و ممممممممم ! دوست می دارم.

می نشینم درست وسط صندلی ماشین. روبروی باد کولر. باد ولرم می خورد به صورتم و گر می گیرم بیشتر.. گرم ست. خیلی گرم

مامان و خواهرا را بعد از 4 روز می بینم. امیرسام فسلقی را برای اولین بار زیارت می کنم و در دلم قند آب می شود از دیدن برادرزاده ی نازنینم. رویا و مادرش و خاله هم هستند..

هیچ دوست ندارم آرایشم را. حس می کنم همان آرایش محو و ساده ی همیشه روی صورتم دلنشین تر ست. موهایم هم نشد همانی که می خواستم. تا آخر شب فر موهایم تقریبن باز شد و بدتر شد.

در خواب می رقصم انگار..

تینا و کوروش را بعد از چند سال می بینم. بچه های دایی بزرگ شده اند، کمتر فارسی می فهمند. دایی پیرتر شده..

سحر - عروس محترمه - با چشم و ابرو به پسر بچه ای که زیر پایش بالا و پایین می پرد اشاره می کند. حس می کنم دلش می خواهد یکی بزند پس کله اش. با اولین چرخش پسرک را بلند می کنم و می گذارمش گوشه ای و خیلی منطقی برایش توضیح می دهم الان فقط عروس و داماد باید برقصن و ببین بقیه هم ایستاده اند و کسی نمی پره اون وسط. پسر خوبی باش و همینجا بمون.
تا سرم را برمی گردانم باز پسرک دور دامن عروس بالا و پایین می پرد. عروس حرص می خورد و لابد به فیلم عروسی اش فکر می کند که پسرک دارد به گند می کشد با این حرکات مسخره اش. دوباره دستش را می گیرم و این بار با اخم می گویم برو پیش مامانت و دیگه این وسط پیدات نشه. دستش را از دستم می کشد بیرون و می رود سمت مادرش. خوشحال می شوم که اخم هایم جواب داده و دیگر این طرفها آفتابی نمی شود..
حباب و دود و کف !! و این جینگیل بازی ها که روی سر عروس و داماد فرود می آید پسرک و دختری کوچکتر از خودش می دوند دنبال حباب ها و گیر می کنند به دامن عروس و باز بالا و پایین می پرن..
دختر و پسر را می زنم زیر بغلم و می گم امکان نداره بذارم برین پایین! این یه آهنگ باید تمام بشه و در دل می گویم دخترخاله جان هیچ وقت بابت این سهل انگاری مرا نخواهد بخشید..

داماد کرد هست و از بختیاری هاست. با آهنگی که حس یک مراسم آئینی را دارد. دست ها در هم گره می خورد. دستمال های رنگی در هوا می رقصند..

خانواده ی پدری عروس هم کرد هستند. لذت می برم از رقصیدن حدیث دخترعموی 13 ساله ی عروس که با آناهیتا دخترعموی 11 ساله اش کردی می رقصند. بسان جست و خیز آهویی در دشت به زیبایی کودکی..

ساعت 1 نقل مکان می کنیم به خانه ی پدر داماد. از شر خانم دی جی و موزیک های عتیقه اش هم خلاص می شویم. رقص و پایکوبی با شدت بیشتری ادامه پیدا می کند تا دم دمای صبح..

0 comments: