شیما گفته بود امروز زودتر برم چون همه بودیم. قرار بود نهار درست کند و من نان بخرم. متین از ساعت 12 و نیم آمده بود و من یک و نیم رسیدم. می گم تو چرا حرف شیما را باور می کتی وقتی می گه 12 و نیم اینجام؟ من مطمئن بودم زودتر از یک و نیم نمیاد !! کمی بعد سر و کله ی شیمای خندان پیدا شد.
با آناهیتا و شیما و متین نهار خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم و حرف زدیم و یکباره ساعت 3 بود و شروع کلاسها و هر کس به سمتی روانه شد..
اینجا را به خاطر وجود خانم پ و خانم کاف و شیما و اناهیتا بسیار دوست می دارم و لذت می برم از محیط کارم.
Monday, July 14, 2008
Posted by Donya at 7/14/2008