Saturday, July 19, 2008

خاطرات پراکنده - خداحافظ گرما

سیامک زنگ می زند و می گوید تمام پرواز ها از آبادان کنسل شده اند. بابا عجله دارد زودتر بریم فرودگاه. سحر چند بار یادآوری می کنه از خونشون تا فرودگاه فقط ١٠دقیقه راهه. به بابا می گم زودتر بریم هواپیما زودتر حرکت نمی کنه به خاطر ما. انقدر عجله نکن.. می گه من دیگه یه لحظه هم نمی تونم اینجا بمونم..

در یک ساعت گذشته ٢ بار تماس می گیرند با فرودگاه اهواز. همه جا امن و امان ست! هیچ پروازی کنسل نشده..

با دخترک در تماس هستم. قرار هست تایم حرکتمان را اطلاع دهم. با یک ساعت تاخیر بالاخره حرکت می کنیم. گرم ست، خیلی گرم..

منتظر آمدن بار و بنه نمی شوم. می دوم سمت سالن و از دور می بینمش.. آنجا نشسته با برادرش.. دلم برای هردویشان تنگ شده بود.
برادر عزیز در جو برادر نمونه چه ها که نمی کند. جور خواهرها را می کشد :دی

ساعت دو و نیم صبح می زنیم بیرون. بابا سفارش می کند دنیا نخوابی ها !! من پشت فرمون نیستم. ایمان خسته شد تو رانندگی کن.
از داداش امیر و بابا و مامان و منا خداحافظی می کنیم. پیش به سوی شهر و دیار خودمان..

پلک هایم می افتد روی هم. دینا و دخترک خوابند انگار.. بابا هم که خواب را اکیدن ممنوع کرده! باران می بارد و هوا فوق العاده ست..

ساعت ٧ صبح می خزیم در رختخواب. تلفن ها سایلنت و هر گونه صدا ممنوع. مامان به مینا سپرده برایمان نهار درست کند..

می گوید تو وبلاگم می نویسم ساعت ٢ و نیم بعدازظهر بهم صبحانه دادی!

و ساعت ٤ و نیم یا ٥ بود که نهار دستپخت مینا را به مهمان عزیزمان می دهیم.

بابا نیست، ماشین هم نیست و بعدازظهر چهارشنبه را اختصاص می دهیم به پیاده روی در شهر..

0 comments: