Monday, July 14, 2008

امروز شدیدن آستانه ی تحملم پایین بود. کم مانده بود بزنم زیر گریه و فرار کنم از این بچه های پرروی خنگ و بیشعور !

جلسه ی اولی بود که با آبرنگ کار می کردیم. مهرشاد یک ریز و بی وقفه حرف می زد و گوش نمی کرد و حتی نگاه هم نمی کرد به دست من که قلمو را حرکت می داد و توضیح اضافه می کرد.. گفتم دارم حرف می زنم ! گوش کن لطفن.. حتی مکث نکرد. نگاهم کرد و ادامه داد به خاطره تعریف کردن از مهدکودک و نقاشی هایش. گفتم حواست را جمع کن! دوباره توضیح نمی دما.. باز ادامه داد !

گفتم الان وقتش نیست. باید یادبگیری چجوری از آبرنگ استفاده کنی. باز ادامه داد ..

بلندتر گفتم و شاید هم داد زدم مگه با تو نیستم؟ ساکت باش و گوش بده ! بلاخره دهنش بسته شد..

به موسی می گم کارت تمام شد این ظرف آب را برو خالی کن و بیارش. می گه خانم شاید لازم شد!

می گم فقط تو داشتی از این استفاده می کردی و خودت باید ببری خالیش کنی. می گه خانم شاید خواستید آب بخورید! بذارم باشه؟

فقط نگاهش می کنم!

با تحکم می گم گفتم برو خالیش کن و با همان لبخند مسخره اش ظرف را برمی داره و دور می شه..

دارم توضیح می دم به بچه هه و همچنان نوارش روی نمی تونم گیر کرده. برای بار چندم می گم باید سعی کنی! نگو نمی تونم. سعی کن و می تونی.. من باید ببینم تو داری سعی می کنی تا کمکت کنم. نمی شه تو بگی نمی تونم و من برات درست کنم. خودت باید کارت را انجام بدی. همان طور که زل زده به صورتم می گه خانم شما شبیه یه هنرپیشه می مونی!!

آه می کشم.. آه


باز لودگی می کند و بالا و پایین می پرد. می گم پوریا آروم باش.. قیافه اش درست می شود مثل تمام وقتهایی که می خواهد مرا دست بیندازد و ساز مخالف بزند. اسم هر کس را می خوانم برای حضور و غیاب می گوید حاضر !
می گم یه بار دیگه بگی حاضر.. دیگه حق نداری اینجا بشینی.
اسم بعدی را می خوانم و می گوید حاضر !!
می گم پاشو ! زود باش ..نیم خیز می شود و بعد هیچ نمی گوید. سرم را بر می گردانم و اسم بعدی و بعدی را می خوانم.
می خوانم پوریا..
سرک می کشد به دور و اطرافش و می گوید نیست انگاری!! پوریا کیه؟ کوش؟
دلم می خواد بهش بگم حس می کنی خیلی بامزه ست کارهات؟ رو اعصابی فقط!


برای بار چندم لیوان چای سرد را خالی می کنم. چای گرم و داغ می ریزم به امید آنکه وقت کنم برای نوشیدن و کمی استراحت..
باز سر و صداها بلند می شود، خسته ام

0 comments: