Wednesday, July 16, 2008

:(

مامان با کسی پشت خط حرف می زند. می پرسم دایی حسین اومده؟
سرش را تکون می ده.. تو دلم می گم انگار آلمان تا تهران، لاهیجان تا رشت ه که دایی جان هر دو سه ماه اینجاست..

تلفن را قطع می کنه و می گه باید برم!
با تعجب نگاهش می کنم، نهار مهمون داریم. مامانه قصد فرار کرده؟
می گه دیشب از بیمارستان مرخصش کردن. تصادف کرده..
می گم کی؟ دایی حسین؟ پس چرا هیچی نگفت؟
می گه به کسی نگفته. از هجدهم تو بیمارستانه. داشته می رفته شهر صنعتی قزوین یه اتوبوس زده به ماشین و سمند را له کرده.. 6 تا دنده اش شکسته، ریه اش آب آورده، خون ریزی داشته و ...

0 comments: