Sunday, July 27, 2008

پنج دقیقه مانده به ٣. زنگ می زنم آژانس.. دیر شده مثل همیشه. می گوید ٢ دقیقه ی دیگر. مقنعه سر می کنم و انگار که گلویم را گرفته اند.
از خانه می زنم بیرون و انگار هرم گرما می خورد به صورتم. گرما همه ی انرژی ام را می گیرد. بی اشتها و بی حوصله می شوم..
ساعت از ٣ گذشته. زنگ می زنم دوباره. می گوید اولین ماشین را می فرستم. می گویم سریعتر لطفن..
دیر شده.. خیلی دیر. مثلن می خواستم زودتر برسم. زنگ می زنم دوباره و تا می گویم راد هستم. با صدای بلندی می گوید خانم ماشین نیومده هنوز. می گویم دیگه نمی خواد بفرستید.
در را می بندم و سر خیابان تاکسی می گیرم. از اول همین کار را می کردم زودتر می رسیدم. خیلی زودتر..

تقریبن می دوم سمت کانون. دخترک از دور می آید با لبخند گنده ای بر لب بلند می گوید سلام خاله دنیا ! می گویم سلام و حتی یادم نمی آید تا حالا دیده باشمش.

سرگیجه ام بیشتر می شود. گرما انرژی ام را می گیرد. حوصله ی غذا خوردن را سلب می کند. اشتهایی برایم نمی گذارد. فقط ٥ روز از مرداد گذشته و این اصلن خوب نیست..
مرداد را دوست ندارم. گرم ست و طاقت فرسا.. خیلی گرم

به سختی روی پا ایستاده ام. حبه های قند را یکی یکی می ریزم داخل لیوان و هم می زنم..

مربی خوشنویسی می آید آب بردارد و کمی خستگی در کند. ٤تا مرکز می رود. می گویم خسته کننده نیست؟
می گوید خیلی خسته می شم ولی عادت کردم
پارسال از مرکز آستانه پیشنهاد کار داشتم و امسال از سیاهکل. هنوز هم حاضر نیستم در این گرما رفت و آمد کنم.
می گویم مرداد کلافه کننده ست..

دخترک که موقع آمدن دیدمش. دور و برم می پلکد و لبخند تحویل همدیگر می دهیم. می پرسم کلاس داری امروز؟ می گوید نه ! می گوید کمک کنم وسایل را جمع کنید؟
می گویم نه! باز هم کلاس دارم..
می گوید خسته می شید خاله دنیا.
می پرسم اسمت چیه؟ می گوید سحر

چای می ریزم و حبه های قند را خالی می کنم در لیوان و هم می زنم. متین سر می رسد و می گوید چای چرا؟ آب قند بخور.
می گویم چای بهتره. می گوید فشارت می افته. می گویم توش پره قند ه..

سحر باز سر و کله اش پیدا می شود. می گوید اگه دو تا خاله ی خوب تو این دنیا باشه. اولیش خاله شیماست و دومیش شمایین !
تعجب می کنم از اینهمه محبتش..

داستان می خوانم برای بچه ها. ظرف های آب و ابزار روی میز مانده. سحر می آید دوباره و می گوید جمعشون کنم؟ می گویم خودم جمع می کنم.
با مهربانی می گوید نه! خسته می شید. من جمع می کنم.

دستهایم را می شورم. سحر می آید و بوسه ای می زند بر گونه ام و می گوید من باید برم. خداحافظ خاله دنیا


یک ماه و یک هفته ای گذشته از تابستان.. ترازو می گوید ٢ کیلو از وزنم گم شده! نمی دانم کجا رفته..

1 comments:

Anonymous said...

حق داری خیلی گرم شده. ولی در عوض تو یه قهرمانی