Tuesday, July 15, 2008

خاطرات پراکنده - دوستم

گوشی را روشن می کنم و اطلاع می دهم از پایان رسیدن امتحان. بچه زنگ می زند و حرف می زنم و آدرس می گیرم تا از گم شدگی خودم را نجات دهم! خوشبختانه تاکسی زود پیدا می شود. برمی گردم خانه ی عمه و منتظر سمیرا که بیاید دنبالم..

دلم براش تنگ شده..

انگار که خانه ی خودم باشد و اینها هم خانواده ام. خوشحالم از دیدنشان..

حرف می زنم، حرف می زند.. انگار تمام اتفاقات این یکی دو ماه دوری را باید یه شبه تعریف کرد.. گذشته ها را شخم می زنم!!!

توی تاریکی صورتش را دیگر نمی بینم. حدس می زنم پلک هایش روی هم می افتد. شب بخیر می گویم.. دوستم حسابی خسته ست.

از شیلو خبری نیست. مثل همیشه ساعت 6 صبح نپرید روی سرمان ولی با وجود اخلاق خوش امروزش خواب رخت بسته از چشمان من. آرام از کنارش بلند می شوم که بیدار نشود سمیرا.. تا ظهر دخترک خواب ست.

با شهرزاد صبحانه می خورم و حرف می زنیم.. یک ساعت بعد یاسمن بیدار می شود. چای می ریزم برایش و برای خودم..

ویران می آیی - حسین سناپور - را از روی میز شهرزاد بر می دارم. صفحه ی اول دستخط من ست به تاریخ اسفند 84 ! فکر کن چقدر گذشته.. به شهرزاد می گویم.
انگار همین چند وقت پیش بود، من آمدم تهران و سمیرا آمد خانه ی عمه دنبالم و یک ساعتی با هم بودیم.. دوستی مان حقیقی تر شد و روز به روز بیشتر و صمیمی تر.. 5 سالی گذشته، نه؟

ظهر شده ست انگار و یاسمن جویای نهار! پیشنهاد می کنم دوباره صبحانه بخورد. سمیرا بیدار می شود و دوباره چای می ریزم و صبحانه می خوریم..

این 3 ساعت را نمی فهمم چگونه می گذرد. پای تلویزیون و در گپ و گفتگو و نوشیدن چای !!

وقت رفتن رسیده. وسایلم را جمع می کنم و می پرم یه سمت دیگر این شهر..

0 comments: