Tuesday, October 14, 2008

 روزگار خسته و بدی ست.. بالاخره یه کافی نت پیدا کردم و حالا این بغض که از دیروز داره خفه ام می کنه به نقطه ی انفجار رسیده
خوابگاه واقعن جای موندن نیست. از ساعت 4بعدازظهر دیروز که پام را گذاشتم اینجا و با اتاقی که هفته ی پیش مال من بود و حالا اشغال بود.. جابجایی، اعصاب خوردی.. تصور این چهار شبی که باید اینجا به صبح برسه دردناکه
غدا خوردن، دستشویی رفتن، تکون خوردن، راه رفتن، خوابیدن و همه چیز اسفناک ه اینجا.. از دیروز بزرگ ترین عذابم دستشویی رفتن شده! یک بار در 24 ساعت.. با خلاصه شدن وعده های غذایی و گرسنگی که انگار وجود نداره
از دیشب سر درد و بدن درد را دارم با خودم یدک می کشم با دردهایی که هر لحظه بیشتر می شه. صبح تا از این اتاق رفتم بیرون تا حداقل یه آبی به سر و صورتم بزنم و یه چیزی بخورم و برم سر کلاس! برق و آب قطع شد.. با آب معدنی صورتم را شستم.. بعدازظهر که قصد کردم برم یه ساندویج بخورم و به زور هم شده غذایی به بدنم برسونم.. مو وسط ساندویج ه نمایان شد و همون اشتهای نداشته ام هم از دست رفت و فقط بالا نیاوردن رو سر آقاهه
بزرگترین دلخوشی ام رفتن به دانشگاه ست و زمانی که خوابگاه نیستم. امروز زودتر زدم بیرون و هیچ عجله ای هم برای برگشتن ندارم. فقط موندم چرا این اساتید گرامی فکر می کنن فقط دانشجوی بدبخت همین یه درس را در طول ترم داره؟ یه لیست بلند بالا از کتاب هایی که باید خوانده شوند و متن که باید نوشته بشه تا هفته ی آینده مونده رو دستم.. تازه 4تا کلاس گذشته و 5تای دیگه باقیمونده
 
خیلی بده.. خیلی سخته..  سعی می کنم با این تجربه ی جدید کنار بیام و عادت کنم.. ولی یه زندگی سالم و پر انرژی را نخواهم داشت با این شرایط
 

2 comments:

Anonymous said...

دنیا جونم فدات شم تا چشم به هم بزنی برگشتی خونه خانمی این همه غصه نباش :* هوارتا هاگ و بوس

جوان ايراني said...

سلام..
اميدوارم كه هرچه زودتر به اين وضعيت عادت كني و دعا ميكنيم كه زودتر جمعه شب بشه تا برگردي پيش دوستان فرفري كه جات خيلي خاليه