Sunday, January 27, 2008

اندرحکایت سفر 2

قبل نوشت: امان از این سرفه ها که آخرش مرا خواهند کشت.. یه لیوان آب گرم همش دم دستم هست که جرعه جرعه بخورم وگرنه وقتی سرفه می کنم تمام اجزای بدنم می پیچه بهم و تصمیم می گیره از حلقم بیاد بیرون!
پروانه جانم من تا جان در بدنم دارم تمام تلاشم را می کنم که این سفرنامه نصفه باقی نمونه.. خصوصن که هر چی می نویسم تمام هم نمی شه!

6. فکر نمی کردم دوستای قدیمی را ببینم. مهرنوش کارشناسی همینجا قبول شده بود و ژوژمان طراحی حروف داشت. علی اومده بود که عکس هاش را چاپ کنه. میثم اومده بود تاریخ دفاعیه اش را مشخص کنه. نادر و چند نفر دیگه هم روز دفاعیه شون بود.. آمار ردی ها و نمره های بقیه را شنیدم، لبخند بر لبم نشست که این درس 4واحدی را با نمره ی 17 پاس کردم و یک ترم اضافه تر نمودم. دست دوستان پشت صحنه درد نکنه بسیار. خیر ببینن از جووونیشون!

7. تا وقتی ما بودیم چیزی به اسم حراست معنی نداشت. حراست هم یکی از چندین پست و مسئولیت آقای رضازاده بود و خب.. آقای رضازاده به یکی از این مسئولیت هاش می رسید جای شکرگزاری بود. اصولن اون موقع همه، همه کاره و گاهی هیچ کاره بودن! و اصلن تعجب نمی کردیم که آبدارچی مراقب امتحانمون باشه یا مسئول گرفتن و نگهداری موبایل ها تا پایان امتحان!
ولی این بار توی اتاقک نگهبانی یه خانم تپل و چادری هم نشسته بود. با نگهبان سلام علیک کردم و ازش پرسیدم آموزش کجاست و رفتم بی توجه.. ظهر که توی آموزش سر و صدا راه انداخته بودم که این چه وضعیه و خانم علوی کی میاد که رسیدگی کنه؟ چرا موقع فارغ التحصیلی یادتون افتاده این چیزها را؟ این خانم هم اونجا نشسته بود..
بعدش من رفتم پیش دوستان که به مهرنوش تو یکی از کارهاش کمک کنیم. موقعی که داشتم از در می رفتم بیرون این خانوم را دوباره دیدم. پرسید مشکلت حل شد؟ گفتم نه! فردا و شنبه باز باید بیام..
خیلی مهربون گفت اگه کسی را اینجا نداری می تونی بیای پیش من و می تونم ازتون پذیرایی کنم چند روزی..
من یه ذره متعجب شدم و فکر کنم چشمهام چنان از حدقه در اومده بود که خورد به دیوار روبرویی!! تو ذهنم یه چیز دیگه بود خصوصن با حرفهای بچه ها که گیر می دن جدیدن و اوضاع عوض شده و اینها..

8. نهار مهمون آقای احسان دانشجوی خرخون، ریاضی 20 بگیر بودیم. که واقعن می تونه مایه ی شرم همه ی ما دانشجویان دیروز و امروز و آینده باشه با اینهمه درس خوندنش. بهش می گم من یادم نمیاد توی عمرم درسی را دوبار خونده باشم!! چه برسه به چندین بار..

فکر کنم از دلایلی که من الان آنفولانزا گرفتم یکیش بد و بیراه گفتن به خانوم علوی مریض و سرماخورده بود که چرا سر کارش نیست؟ و یکیش هم خندیدن به احسان که چرا انقدر لباس می پوشه و آدم فکر می کنه می خواد بره قطب!! :دی امروز احسان که صدای نخراشیده ی منو شنید اعتراف کرد منو چشم زده لابد!!

9. باید اعتراف کنم غروب چهارشنبه خودم را به خواب زدم تا با الی مجبور نشم برم بیرون. سوز و سرمای غروب آمل همیشه باعث سردرد های شدید بوده برای من. ولی اگه فکر می کنید از دیدن فیلم هندی محروم موندیم سخت در اشتباهید. چون الی با دو تا فیلم هندی و یه فیلم ایرانی در حد فیلم هندی (پارک وی) برگشت خونه!

10. موهام را رنگی رنگی کردم :دی
یه ذره آبی، یه ذره قرمز، یه ذره هم ترکیب آبی و قرمز! در کنار مش های نقره ای- استخونی سابق. الان طیف های متفاوت آبی، سبزآبی، صورتی، قرمز و بنفش روی کله من دیده می شود.

11. پنج شنبه صبح دوباره باز دانشگاه. نود درصد دانشجویان محترم حاضر در دانشگاه امتحان معارف داشتن در اون ساعت و در آموزش بسته بود. از نگهبان و حراست دم در هم خبری نبود. همه در حال مراقبت از امتحان بودن. تنها آدمی که پیدا کردم تا جواب سوال هام را بده آقای آبدارچی بود که گفت خانم علوی حالش خوب نبوده اصلن و نیومده. بنده هم خشمگین و عصبانی تا چشمم به آقای عسگری افتاد که از پله ها اومد پایین گفتم این چه وضعشه آقای عسکری؟ خونه ی من که سر همین کوچه نیست که هر روز پاشم بیام اینجا؟ و ایشون در کمال متانت هی فرمودند نگران نباش، حل می شود و دلداری می دادند.

یهو صادق از پله ها اومد پایین و خوشحال و خرسند گشتیم از دیدن این اسوه ی علم و تحصیل!
این بشر در ترم 6 کاردانی، امتحان معارف داشت. بهش می گم قبول می شی؟ می گه همه را که نوشتم، خیالت راااااحت. فقط نمی دونم چه قدرش درسته!
عکاسی هم ترم 4 افتاده بود و این ترم داشت و تازه از یکی از بچه ها موضوعات عکس را پرسید. می خواست زنگ بزنه تا سه شنبه که ژوژمان داره براش 40 - 30 تا عکس بفرستن!!
می گفت من هر چی فکر می کنم می بینم این دانشگاه هنوز به من نیاز داره و نمی تونم ازش دل بکنم!! .. مثلن نگاه کن الان که از اینجا نگاه می کنم اون دختره را برای اولین باره که می بینم. یا این یکی را هنوز باهاش آشنا نشدم. فکر اینو که می کنم هنوز خیلی ها هستن که نمی شناسمشون اینجا، اجازه نمی ده از اینجا برم..
استاد حقیقی را که از دور دید رفت جلو .. "سلام استاد. کجا بودید شما؟ من چند روزه به امید دیدن شما میام دانشگاه و غیره " سه تا از دخترا داشتن چونه می زدن سر نمره . استاد گفت صادق که همیشه سر کلاسهام به عنوان دانشجوی نمونه!! ازش یاد می کنم، ایشون هستن. بهش منفی بدی، صفر یا هر نمره ای.. باز هم تشکر می کنه. هیچ وقت اعتراض نکرد.. صادق هم در این لحظه فرمود : شما استادی، حق دارید. لابد اینجوری صلاح دیدید که به من صفر بدید. در همه حال حق با شماست!! و پاچه خواری هاش ادامه داشت که خداحافظی کردیم تا خودمون را برسونیم به بابل.
قبل از رفتن دوباره آقای عسگری را دیدم و گفت می دونم حق با شماست. کاملن هم درست می گی ولی جلوی این جدیدی ها داد نزن سر من! می تونی بیای اتاقم و داد و بیداد کنی ولی جلوی جدیدی ها لطفن هیچی نگو. همینجوری هم کلی دردسر داریم باهاشون. خستمون کردن..

همچنان ادامه دارد..

1 comments:

Anonymous said...

6 . شما هم ... ما هم 9ام یه امتحان 4 واحدی داریم که قراره استاد خیر ببینه از جوونیش :دی
7 . جلل مخلوق ... احتمالا طرف از تنهایی کف کرده بوده
8 . حالا یه پسرپیدا شد که از شماها خرخون تره ها ... گیر دادی بهش
:-P
9 . همچنان پیشنهاد میکنم اگه فیلم هندی دوس داری بگو ها(تعارف شیرازی) :دی
10 . رنگین کمون
11 . سخت میگیریا :دی ... حل میشه دیگه