دلم می خواهد برایت تنگ شود و تو هیچ وقت نباشی..
دلم می خواهد برایت تنگ شود ولی تو اجازه نمی دهی..
دلم می خواهد برایت تنگ شود. خاطرات روزهای گذشته را مزه مزه کنم، لبخند بزنم، اخم کنم، یا حتی قطره اشکی گوشه ی چشمم جا خوش کند..
دلم می خواهد برایت تنگ شود و تو هیچ وقت نباشی تا خاطرم را آشفته کنی و فرصت فکر کردن به گذشته را از من بگیری..
دلم می خواهد برایت تنگ شود و در خیالم با هم بودنمان را مرور کنم..
دلم می خواهد برایت تنگ شود و یک به یک لحظه های دوست داشتنی ام را به یاد بیاورم نه به زور و بی اجازه بپری وسط و سعی کنی یک به یک یادآوری کنی چه بود و چه شد و چه ها نشد..
دلم می خواهد برایت تنگ شود و تو دیگر نباشی..
تو دیگر هیچ وقت بی اجازه دور و بر زندگی من نباشی.. مثل تمام لحظه هایی که باید بودی و نبودی..
فکر می کنم باید نمی بودی.. تقصیر تو نیست. گناه کسی نیست. نباید آن لحظه ها را در کنار هم تجربه می کردیم. آن تجربه ها فقط مال من بود تا من یک روزه بزرگ شوم، قد بکشم و جلویت یک تنه در بیایم که نمی خواهمت!!
و دلم بخواهد برایت تنگ شود.. بدون اینکه دلم راه برگشتی برایت باقی گذاشته باشد..
Tuesday, January 15, 2008
تو نباید باشی
Posted by Donya at 1/15/2008
برچسبها: می فهمی عزیزم؟
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comments:
دنیا جان کاری رو که فکر می کنی درسته انجام بده و کاری به حرفای بقیه نداشته باش ...منم یه تجربه ای مثه تو دارم اصلن محل به حرف کسی نزار این چیزا زود فراموش می شن همین که تونستی بگی نه خودش یه پیروزی بزرگه ...می بوسمت