دیشب شکوفه زنگ زد، قرار شد صبح که از خواب بیدار شد و نهارش را خورد!! زنگ بزند و هماهنگ کنیم. به میهن sms دادم و امیدوار بودم که بیاید تا روحیه اش هم عوض شود..
من و شکوفه و شبنم هم در این مواقع می تونیم خنگ به معنای واقعی باشیم در سر حد بالا!
به روی مبارک هم نیاوردیم امروز و دیدیم هیچی نگیم سنگین تره. البته من همون موقع زنگ زده بودم به میهن و مکالمه ی یک دقیقه ای من و میهن پر از جملات قصار از قبیل "واقعن نمی دونم چی بگم" بود.
کوه بیجار یا شیخ زاهد؟! شکوفه می گه شیخ زاهد برف بیشتره! می گیم خب باشه، می ریم شیخ زاهد..
یه عالمه برف دست نخورده که هوس می کردی غلت بزنی رویش و ولو بشی.. اگه فکر می کنید که ما به علت عدم پیش بینی و هماهنگی!! و چون اصلن برف بازی و شیرجه توی برناممون نبود و لباس مناسبی هم نداشتیم، این کارو نکرده باشیم.. سخت در اشتباهید!
فکر می کردیم قراره بریم قدم بزنیم، شکوفه به عکاسیش برسه و احیانن خودمون را قالب کنیم به کادر عکس هاش.. ولی خب برف وسوسه انگیز تر بود.
گفتم حسودی ام شد!! چه وضعشه؟ شال های شما از سرتان سر نمی خوره و نمی افته ولی تا من سر بر می گردونم دیگه هیچی روی سرم نیست.. گلوله ی برفی آمد و پشت گردنم جای گرفت، آرام پایین رفت و سرمای یخ و برف روی تنم جاری شد..
پایم را گذاشتم و فرو رفتم تا زانو در برف.. یک بار؟ دو بار؟ چندین بار.. دیگر خیال خودمان را راحت کردیم و دراز کشیدیم روی برف ها.. هر چقدر هم به دوستان پیشنهاد کردم بیایید روی این برف ها سر بخورید و از کوه سقوط کنید تا به صعود برسید!! کسی داوطلب نشد.. منم نگران بودم سرما بخورم! :دی
بعد از یک ساعت و نیم، قرار شد پیاده بریم تا اواسط این خیابون طویل.. فکر کردیم اگر زنگ بزنیم آژانس و تا بخواد برسه قندیل می بندیم! پس بهتره برنامه ی پیاده روی را کنسل نکنیم..
کفش های هر سه تامون خیس خیس بود. مانتو و شلوار من بیشتر خیس بود. گوشه های پالتوی شکوفه گِل و برف جمع کرده بود. میهن هم مثل هر دوی ما پاها و دستهایش یخ زده بود و کاملن بی حس شده بودیم. قیافهامون که قسمت دیدنی داستان بود و فکر می کردی از یک نبرد سخت برگشته ایم که انقدر آشفته و خنده دار شدیم.
به شکوفه یه ساختمون در تیر رس را نشون می دادیم که ببین شکوه این ساختمون را می بینی؟ دیگه هیچ راهی نمونده، باید برسیم اونجا. بعد یه ساختمون دور تر را هدف قرار می دادیم تا برسیم به اون یکی.. و امیدواری می دادیم که گرما در انتظارمان خواهد بود.
بی خیال عکس شدیم؟! هه.. ابدن!! یهو شکوفه می گفت ایییییینجا را ببینید! چقدر خوشگله.. بعد دوربین را از کیفش در می آورد و عکس بازی شروع می شد! دوباره هم می گذاشت سر جایش.
کمی جلوتر من می گفتم واااااااااااای اینجا رو! شکوفه می ایستاد، دوربینش را در می آورد و ....
کمی بعد تر صدای میهن در می اومد.. باز شکوفه می ایستاد، دوربینش را در می آورد و ...
و آخرش به این نتیجه رسیدیم دیگه نیازی نیست هر بار هی اینو بذاری توی کیف و در بیاری شکوه جان!
در تمام مسیر هم به شکوه و خودمون امیدواری می دادیم، فکرش را بکن... اگه پیاده نیومده بودیم که این مناظر خوشگل را نمی دیدیم.
دماغ و دستهایمان که قرمز شده بود. پاهایمان بی حس و سرما از بین لباس های خیس مان بیشتر حس می شد ولی هیچ چیز از پررویی مان کم نکرد..
بالاخره رسیدیم! به خونه؟! نچ.. به مغازه ی بابا رسیدیم. رفتیم تو دفتر و گرما پر شد در وجودمان.. افتادیم روی صندلی ها و حاضر نبودیم از جلوی بخاری آن ور تر بریم.
نیم ساعت بعدتر، فکر کنم بابا دید ما انگار قصد رفتن نداریم!! گفت ماشین را می خوای بدم؟ منم لبخند زنان گفتم مرسی می شوم و رفتیم خونه؟! ساعت یک ربع به 6 بعدازظهر بریم خونه؟
گشت زدیم در خیابان ها و متفکرانه که حالا کجا بریم؟
بسیار هم به خوشحاااااالی و سرمستی خودمان خندیدیم که از از ذکر نمونه خودداری می شود.
شکوفه را رسوندم پیتزا خورشید که به قرار شامش برسه. طفلک خودش را کشت توی ماشین انقدر با موهاش ور رفت و سعی کرد لباسش را تمیز کنه! :دی
من و میهن هم رفتیم از فست فود غذا گرفتیم. حسااااابی هم چسبید..
بعدش هم رفتیم خونه هامون دیگه با لبخند بزرگی بر لب.. امروز از چین دیوار و گوله ی برف و حتی موزیک توی ماشین هم خنده ها به راه بود. موهای شکوفه و کلافگی اش هم مورد مناسبی بود :دی
هیچ بشری هم از ساعت 3 بعدازظهر که از خونه زدم بیرون، کاری با من نداشت. انگار از همون موقع موبایلم قطع شده. به سرم زده فردا صبح نرم بیرون و وصلش نکنم..
راستی خیلی جایت خالی بود شبنمی. بارها یادت کردیم. به میهن و شکوفه گفتم سرما خورده ای به سختی و به زودی از دست می روی :دی
Sunday, January 20, 2008
آخرین روز دی ماه
Posted by Donya at 1/20/2008
برچسبها: از نوع روزمره, روزهای خوشحال
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
4 comments:
...
in rooza too oje lezat bordan ba doostam gahi fekr mikonam yani ba bozorgtar(gooya ma ha dige be bozorg residim)ham ke besham az injoor rooz ha mesle ini ke to dashti , khaham dasht?
vay che hayajani. mnam tajrobeye hamcin chizi ro chand sal pish dashtam. hanuz mazash zire danduname. khosh bashi hamishe dinya junam:*
دنیا جونم .. سلام .. کجایی ؟؟ قهری ؟؟ روزه سکوتی ؟؟ کجایی