Monday, January 14, 2008

ساعت 3 و نیم صبحه که گوشی دینا صداش در میاد و دینا با چشمهای بسته می گرده دنبال گوشیش. فکر می کنم الانه که از روی تخت بیفته روی زمین. نیم خیز می شم که گوشیش را بدم دستش ولی پیداش می کنه و می گه مینا ست! نوشته خونمون بوی گاز می ده، می خوایم بیایم اونجا. می گم بنویس به گوشی من زنگ بزنن تا درو براشون باز کنم.
دینا گوشیشو می ذاره سر جای قبلی و کمی بعد دوباره صداش می یاد که می گه آخه وقتی می دونه تو خواب نداری!! چرا به من که می خوام 8 صبح بیدار شم و برم سر کار sms می ده؟!

در را باز می کنم و به خیال خودم بی سر و صدا که مامان و بابا بیدار نشن! مینا که از در وارد می شه می شینه روی زمین و آه و ناله اش شروع می شه و با بغض می گه خونمون بوی گاز می داد، از سر درد بیدار شدم. سرم داره می ترکه..
مامان و کمی بعد بابا هم بیدار می شن.
بهشون رختخواب می دیم که زودتر بخوابن. ساعت از 4 گذشته..

یهو مینا به دو می ره دستشویی که آی حالم داره بهم می خوره! جدی نگرفته بودیم و می گم بیشتر ترسیدی انگار! چیزی نشده.. استراحت کن.

خونه به حال عادی بر می گرده، لامپ ها خاموش می شه تا بخوابیم. دینا می ره دستشویی یهو مینا می پره سمت دستشویی که بیا بیرون!! حالا نمی دونم باید بخندم یا نگران این باشم که این نیاره بالا و گند بزنه جلوی دستشویی!
منا هم که تا اون موقع بیدار نشده بود یهو پرید از خواب و نیم خیز شد روی تخت. می گم چیزی نیست. نترس! مینا حالش بهم خورده..
هنوز زل زده به من و هیچ حرکتی نمی کنه. کمی بعد می گه این صدای چیه؟ می گم ایمان! با بابا حرف می زنه..
با تعجب می گه ایمان؟! ایمان اینجا چه کار می کنه؟ می گم از بهم خوردن حال مینا تعجب نکردی ولی از بودن ایمان تعجب می کنی؟ مینا سر صبحی تنها نیومده که..
می گه مینا؟ فکر کردم دینا حالش بهم خورده.. حالا ساعت چنده مگه؟

دوباره شرایط عادی می شه، همه قصد خواب می کنن. سعی می کنم مطمئن شم که مینا دوباره قصد دستشویی رفتن نداره و با احتیاط های لازمه می رم دستشویی. هنوز در را نبستم که باز صدای مینا میاد که بیاااااااااا بیرون!

یادم افتاد پایین هم دستشویی هست! می گم بیا، اینجا مال تو و می رم پایین.

دیگه این بار بابا هم پا شده بود که بریم بیمارستان. شاید مسموم شده باشی ولی مینا گفت حالم بهتره و بالاخره حدودای 5 و نیم صبح همه قصد خواب کردن دوباره و کسی هم به دستشویی نزدیک نشد که یهو مینا هوس گلاب به روتون! نکنه :دی

مینا حالش بهتره الان. این چند ساعت را بیشتر با خنده و شوخی گذروندیم و انقدر مسخره بازی در آوردم که یادشون بره با این همه گازی که خونشون را پر کرده بود، اگه مینا از سر درد بیدار نمی شد، هیچ بعید نبود...
نمی خوام به اگر و اما و شاید و امکان داشت ها فکر کنم. خواهرم صحیح و سالم اینجا نشسته و داره غر می زنه که گشنمه!! و نهار می خواد..

4 comments:

Anonymous said...

وقتی اتفاق بدی می افته همیشه می گن می توانست اتفاق بدتری بیفته و برو خدا را شکر کن. منم بارها اینو به خیلی ها گفتم و باور کردم اینو))وخدارو شکر که اینبار هم اتفاق خوبه افتاد

Anonymous said...

خدا را شکر که خواهرت خوب و سلامت کنارتون نشسته .... دنیا .. بیا یواشکی درگوشم اعضای خانواده را معرفی کن .. امروز از صبح تو آرشیو لولیدم چیز دندون گیری نصیبم نشد ... بیا بگو دیگه ... من ماچ

صورتکِ خیالی said...

چقدر عذاب اوره فک کردن به این موضوع و خوندن خبر اینکه این همه آدم خفه شدن از دیروز تا حالا
:(

Anonymous said...

vay ... khoda ro shokr ke chizi nashode .