Thursday, January 3, 2008

سکوت

* برای خوندن نوشته نشده. با نخوندنش چیزی را از دست نمی دید!


ظرف می شوره و زیر لب غرغر می کنه.. دل شوره باز وجودم را می گیره. چرا نمی تونیم باهم درست مثل دو تا آدم حرف بزنیم و بفهمیم؟!

زیر لب غر می زنه.. از اینجایی که نشستم صداش را می شنوم ولی.. توی دلم می گم بعد از یک هفته طاقتت تمام شد؟ این راهی بود که خودت بهم یاد دادی. من قصد مقابله به مثل و یا به قول تو بی احترامی نداشتم.

همیشه تو بودی که قهر می کردی با من. حرف نمی زدی و اگر می زدی... و من همیشه یه مدت که می گذشت با بهانه و بی بهانه حرف می زدم شاید جوابی بشنوم، شاید حوصله ای ببینم، شاید توجهی و ...

چند هفته پیش بود یا چند ماه پیش؟! حتی یادم نیست کی بود دقیقن.. ولی این بار بازی را من شروع کردم. داد زدی، باز دعوایمان شد ولی بعدش تو حرف نزدی و منو ندیدی.. من هم همینطور.
تو صدام نکردی، من هم همینطور. تو از کنارم بی توجه گذشتی، من هم همینطور..
بعد تو پا پیش گذاشتی برای اولین بار! با دلخوری، با سردی حرف زدن.. من هم فراموش کردم. دوباره شدیم مثل سابق. آشتی ِ آشتی..
شب یلدا وقتی برایم هندوانه خرد می کردی و تکه تکه با چنگال می دادی دستم یک لحظه جا خوردم. انتظار اینهمه آشتی بودن را نداشتم! تعارف که نداریم.. انتظار نداشتم!

یک هفته شده، نه؟! باز شروع شد.. باز نصفه شب بیدار شدی و دیدی من هم بیدارم. باز داد زدی، باز زیر لب غر زدی، باز تمام الفاظی که دوست نداشتم را گفتی.
این بار من بازی را شروع کردم. بازی نبود. تا صبح بی صدا اشک بود و اشک و بعد هم بیهوشی و گیجی! و تو حتی نفهمیدی چرا من تمام روز خواب یا بهتر بگویم گیج بودم و خوابی پر کابوس می دیدم.

یک هفته شده، نه؟! باز صد رحمت به بابا که پرسید از من دختر جان مشکلت چیست و چرا خودت را حبس کرده ای در اتاق! گفتم، نگفتم؟ جلوی خودت گفتم اینجوری بهتر است! کسی گیر نمی دهد، کسی به من مثل آینه ی دق نگاه نمی کند - این را نگفتم! توی دلم گفتم. درست وقتی که بغض خفه ام کرد و صدایی راهش را باز نکرد -
گفتم ساعت خواب و بیداری ام را کسی نمی بیند که باعث ناراحتی اش شود. گفت حق داره! برای خودت می گویند. گفت چرا شبها پای کامپیوتری؟ کارهات را روز انجام بده.
نگفتم هر وقت که تلفن را نمی خواهی هم چک می کنی تا بهانه داشته باشی برای غر زدن.
نگفتم برای هر کارم یک گیر و نقطه ی منفی پیدا می کنی.
خیلی از حرفهایی که توی ذهنم پر بود را نگفتم. باز این بغض لعنتی..

یک هفته شد، نه؟! صدایت را شنیدم که به بابا می گفتی دیگه غذایی که من می پزم را نمی خوره! لابد می ترسه زهر ریخته باشم توش!
من ترس از زهر و مردن و مرگ موش هم ندارم! من از منتش می ترسم. از این تولدی که نمی دانم بر اثر اشتباه بوده یا حماقت یا ناخواسته! از منتی که بر شانه هایم سنگینی می کند.

صدایت را می شنوم که زیر لب غر می زنی. از دوارن ما و شما و احترام و پدر مادرها و .. حق ناشناسی من می گویی!
یک هفته شد و نفهمیدی این دیوار را خودت ساختی و من دیگر آن دخترک نیستم که زار بزنم و گریه کنم و بگم بینمون دیوار کشیدی و من این فاصله ها را نمی خوام! یاد گرفتم از خودت با سکوت.. بعد از سالها در این یک هفته یاد گرفتم این سکوت بیشتر جواب می دهد. آخرین راهی که بهترینش کردی برایم. دیگر کاری به کارم نداری. این یک هفته سرزنش آشکاری نشنیدم. دعوایمان نشد. داد نزدی سرم. گیر ندادی. هزاران چرا و چرا هم نپرسیدی!
خودت ترغیبم کرده ای به حرف نزدن. که مثل چند هفته پیش یک روز حرف نزدم و بعد از آشتی و روز از نو شروع شد و شاید بدتر از قبل.
چرا باید حرف بزنم؟ وقتی که حرف نزدن یک غم دارد و حرف زدنم هزاران درد؟!