قبل نوشت: بعدازظهر رفتم پیش دکتر محبوبم ولی مامانم روش نشد همرام بیاد! می گفت الان باید دست بچه ات را بگیری و ببری اونجا.. نه اینکه خودت بری!! پر واضح ست که من بعد از 24 سال هنوز می رم پیش متخصص اطفالی که از بدو تولد مامانم منو می برده پیشش و چند سالی هست که تنها می رم.
آقای دکتر شربت و استامینوفن و آموکسی سیلین داد که امیدوارم افاقه کند.
12. قرار بود بریم بابل دیدن بچه ی دوست مامانم که بابل دانشجو می باشد. گاز خوابگاهشون تقریبن قطع شده وسط امتحانا و شدیدن سرما خورده بود. مامانم امر فرمودند حتمن بریم دیدنش.
من و دینا بعد از یک سال رفتیم فروشگاهی که همیشه مشتریش بودیم و تقریبن همه چیز داشت و بهتر از جاهای دیگه بود. آقای فروشنده به گرمی سلام علیک کرد باهامون!!
تو این فروشگاهه گاه گداری یه پسر جوونی بود، و مسلمن هر کس هر چیزی می خواست، خودش می رفت بر می داشت و می برد سر صندوق که حساب کنه ولی این پسره از وقتی من وارد فروشگاه می شدم دنبال من می دوید که اگه کاری دارم انجام بدی.
یه بار ازش پرسیدم چیپس فلفلی ندارید؟ نگاه کرد توی قفسه ها و منم بی خیال شدم و رفتم سراغ یه قفسه ی دیگه و پسره هم غیب شد یکباره! خرید هام تمام شد و رفتم حساب کنم که باز جلوم ظاهر شد و نفس نفس می زد. نگو رفته بود تو انبار، گشته بود و با دو تا بسته چیپس فلفلی برگشت!! منم یکیش را گرفتم و گفتم فقط یه دونه می خواستم!
ولی این بار هم دکور فروشگاه تغییر پیدا کرده بود و هم پسره نبود. ما هم هر چیزی که نیاز به پختن و گرم کردن نداشت خریدیم که ببریم برای هیفا.
13. این بشر (هیفا) گاهی واقعن حرص منو در میاره انقدر کند ه!!
ازش پرسیدم نهار خوردی؟ گفت نه.. گفتم پس بیا بریم، با هم نهار بخوریم. که آخرش به خودم می گفتم کاش نهار خورده بود.. شکر خدا بعد از یک سال و نیم، اکثر بابل را بلد نبود، اسم خیابونها را درست نمی دونست. زنگ زدم سمنان! که آری جان یه مشاوره بده کجا بریم نهار بخوریم.
تاکسی دربست گرفتم، رسیدیم، پیاده شدم و تاکسی حرکت کرد.. تازه متوجه شدم اینجا که تعطیله!! دوباره زنگ زدم به آری و آدرس یه جای دیگه را گرفتم..
وصف نهار خوردنمون به تنهایی یک کتاب می تونه بشه! از گشنگی داشتم تلف می شدم دیگه.. اونوقت خانوم کلی فکر کرد که چی می خواد بخوره!! :(
تازه آخرش بهش گفتم پیتزا مخصوص خوبه دیگه؟ همینو سفارش بدم برات؟ و موافقت کرد..
اصلن نفهمیدم طعم ساندویچی که خوردم چی بود، انقدر که گشنم بود.
14. این آقاهه ی دوست داشتنی را هم دیدم. کلی حرف زدیم و خوش گذشت. دلم براش تنگیده بود. مرسی بشر
15. برگشتم خونه دیدم دینا و الی با یه ظرف جلوشون نشستن و تا منو دیدن الی می گه زود بیا شلغم بخور!! و کلی از خواص شلغم داستان سرایی کرد و هر چی گذاشت جلوم، مثل بچه های خوب خوردم. شکر خدا تو خونمون از این برنامه ها نداشتیم هیچ وقت و فکر کنم برای اولین بار بود شلغم پخته می خوردم.
16. جمعه احساس درد در اجزای بدنم می کردم. دوش آب گرم گرفتم که بهتر شم مثلن! بعدش انگار از حالت نهفتگی سر باز کرد بیماری و سرفه ها و درد شروع شد.
دوباره الی با یک کیلو شلغم پخته وارد شد!! هی گفت شلغم کار پنی سیلین را می کنه و بری آمپول بزنی بهتره؟ هان؟ پس همش را بخور.. منم خر شدم همش را خوردم..
کمی بعد با یه ظرف پر از برگهای اکالیپتوس و یه پتو وارد شد و گذاشت وسط هال و اشاره کرد که بیا. منم رفتم و نشستم جلوی ظرف. پتو را انداخت روم و گفت نفس عمیق بکش!! انقدر داغ بود بخارش که نفس نمی شد کشید، چه برسه به نفس عمیق.. ولی من تا آخرین نفس پایداری کردم.
صدای الی هم می اومد که درباره ی خواص درمانی بخور صحبت می کرد و می گفت اصلن می دونی چقدر برای پوستت خوبه؟ و من قطره های درشت عرق را حس می کردم که روی صورتم داره حرکت می کنه..
از حمام اومده بودم کلی زحمت کشیدم موهای رنگی رنگی ام را سشوار کشیدم و خوشگل و مرتب بود. بعد از مراسم بخور و صورتی که دیگه یه جای خشک براش باقی نمونده بود! جلوی موهام چین خورده بود و چسبیده بود به سرم!
از زیر اون حمام سونا اومدم بیرون، لرز کرده بودم شدید که همون پتو را پیچیدم دورم.
هنوز تو شوک اینکه چرا یهو امروز انقدر حالم بد شد و اینها بودم که الی جان را دیدم با یک لیوان شیر داغ که داشت با قاشق هم می زد! گفت عسل ریختم توش، خیلی خوبه برات.. همش را باید بخوری
واضحه کاملن که منم خوردم دیگه :(
آخرش: همینجوری بخوام شماره بنویسم باید چند قسمت دیگه هم بنویسم. شانس آوردم فقط سه، چهار روز رفته بودم وگرنه هزار صفحه ای می شد حرفهام..
شنبه صبح هم رفتم دانشگاه، خانم علوی را بالاخره ملاقات کردم. گفت الان موقع امتحاناته و نمی تونم برگه ات را پیدا کنم. شنبه یا یکشنبه ی هفته ی آینده تماس بگیر و یادآوری کن تا بگردم و پیداش کنم.
بعد هم راهی شدیم به سمت خانه و خانواده..
Sunday, January 27, 2008
اندرحکایت سفر 3
Posted by Donya at 1/27/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
ای وااااای. پس آخرشم هیچی. ببین من میگم حالا که اینا کارت رو ننداختن تو هم بیا حالشونو بگیر و هفته دیگه سر نزن:دی .مقصود ما هم از بابل اومده با یه سرماخوردهگی دهشتناک. خوب شید هردوتاتون. زود زود زود
che kardi ba khodet?!mobazebe khodet bash!