Sunday, June 15, 2008

مامانه شاکیه که چرا از وقتی رفتن بیرون، یه زنگ نزدیم بهشون!
تا ساعت 10 شب که خبری از مامان و باباهه نشد دینا زنگ زد بپرسه شام چی داریم؟ و یا احیانن چی باید بخوریم؟
انگار به مامانم توهین کردیم! از وقتی اومده خونه یه ریز غر می زنه مگه اینکه واسه شام به من زنگ بزنید، یه زنگ که نمی زنن حال آدم را بپرسن و ...
حالا انگار مامانم رفته بود گم بشه که نگرانش بشیم. خوبه تنها هم نبود و شوهر گرامی اش همراهش بوده.