نکته ی اول: فردا می رویم سفر! خونه ی خاله هه.. یعنی من امروز تازه واقف شدم چرا مامانم چند روزه کادو بغل! میاد منزل و دنبال خرید برای بچه های خاله ست و جریان چیه! یعنی من انقدر این یک هفته تو بیهوشی دست و پا زدم که تا امروز نمی دونستم قراره فردا - تقریبن شده امروز - برویم شهریار.
یعنی دوباره چند روز اینترنت تعطیل و خداحافظ و اینها! برای آرام شدن ندای وجدانم هم یک کتاب گذاشتم تو کیفم که اگه آقا بطلبه بخونم. کتاب غیر درسی هم که اکیدن ممنوع ست و همراهم نمی برم که گوش شیطون کر !! وسوسه نشم..
نکته ی دو : من شدیدن ترجیح می دادم بشینم خونه این چند روز! ولی حتی جرأت مطرح کردن همچین چیزی را هم ندارم. یعنی وقتی من تا دور و بر تهران باید بیام ولی احتمال دیدن دوستام در حد صفره، هیچ رغبتی به این سفر نخواهم داشت.
ولی در صورت اعلام نظرم مبنی بر نرفتن و نخواستن، مطمئنن باباهه یه سخنرانی در رسای "خانواده" سر خواهد داد که آدم برنامه ریزی می کنه همه دور هم باشن و باید با هم بود و از این حرفها. مامانه هم مستقیم یا غیر مستقیم خواهد گفت حالا اگه دوستات زنگ بزنن با سر می ری و اونها را ترجیح می دی و از این حرفها.. و به قول دینا برای جلوگیری از جنگ جهانی، بدون نشان دادن پرچم سفید، در سکوت کامل تسلیم شده ام.
نکته ی سه : یادش بخیر.. یه زمانی خانوم مهرنوش همسایه ی خاله اینها بودند و یه خیابون فاصله بود فقط.. خوشحالم تابستون نزدیکه و به اومدن مهرنوش نزدیک می شه.
نکته ی چهار: بالاخره ساعت 8 بود، نمی دونم گذشته بود از 8 یا نرسیده بود به 8 که این خانوم میهن زنگ زدن که سر خیابون ما هستن و بلاخره موفق به رویت ایشان و خانوم بهار شدم و قدم زنان و خوش خوشان رفتیم تا بهار خریدهاش را انجام بده.
بعدتر هم تصمیم داشتم برم با این کافی شاپ ه دعوا کنم که چرا انقدر سرویس دهیشون افتضاحه ولی شانس آوردن در همین وانفسا سفارشات ما را آوردن.
نکته ی پنج: امروز که من هی با خودم درگیر بودم برم پیش دخترعموهه یا نه و اینها.. خب تا من رسیدم خونه باباهه گفت زنگ بزن ببین خونه هستن، براشون چای خریدم و ببر بده. زن عموهه هم از پشت تلفن اصرار که همگی بیاین، دور هم و اینها.. با خانواده هم رفتیم خونه ی عموهه شب نشینی.
نکته ی شش: امروز یهو عماد را دیدم تو خیابون و یادم افتاد بپرسم این داداش کوچیکه اش واقعن همونی بوده که من تو این شرکت اینترنتیه دیدم یا نه؟
بعد از دو سال درسته داداش کوچیکه اندکی بزرگ شده بود ولی من اشتباه نکرده بودم :دی و عماد گفت مسئول دیاسال خود ِ شخص ِ داداش کوچیکه است! خب این یعنی اینکه تو خیابون دست به دامان عماد شدم که تو رو خدا به این داداشت بگو زودتر این دیاسال را وصل کنن. یک هفته هم گذشته که..
نکته ی هفت: مممممممممم !! یادم نمیاد.. وسیله هام را هنوز جمع نکردم. یعنی یه دونه کتاب فوق الذکر محض آرام نمودن وجدان، دفترچه ام - این روزها شده همراه همیشه ام - و کیف پولم که توی کوله ام موجوده.. فعلن فکرم - یا مغزم؟ - یاری نمی کند که امداد برسونه چه چیزهایی نیاز خواهم داشت.
نکته ی مهم تستی- کنکوری : نداریم !! تمام شده فعلن. بعد از تعطیلات مراجعه کنید ! حتی شما دوست عزیز ..
Tuesday, June 3, 2008
چند تا نکته
Posted by Donya at 6/03/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: