خانم خیاط کمرش درد می کند و دیگر سفارش جدید قبول نمی کند. نم نم و کم کم سفارشات از عهد دقیانوس مانده را تحویل می دهد. با این حساب دو دست لباس بنده چون فعلن هیچ اضطراری درش نیست، مانده ست ته صف. قرار بود امسال برم پارچه بخرم و خانومه مانتو هم بدوزد برایم ولی با این اوصاف از خیر گشتن در پارچه فروشی ها گذشته ام.. حالا اگر شیما بدقولی نکند شنبه برویم مانتو فروشی ها را سیاحت کنیم تا من خرید کنم.
خانم آرایشگر رفته ست سفر. شنبه عروسی لنا ست. من تا 7ونیم کلاس دارم و بعدش هم نمی دانم کدام آرایشگاه می توان رفت. رنگساج موهایم هم مانده و هنوز تصمیم نگرفته ام چه بلایی سرش بیاورم. دلم رنگ سابقش را می خواست که خانم آرایشگر اسم و شماره ی رنگ را لو نداد. تازه دوشنبه ی بعدی هم عروسی دخترخاله هه می باشد و باید برویم اهواز. تا آن موقع باید ابرهایم را هم دست یکی بسپارم یه بلایی سرشان بیاورد.
از چند روز پیش که به این دو تا عروسی و سفر و اینها نزدیک شدیم جوش ها روی صورتم جا خوش کرده اند! مثل دخترهای خوب هیچ توجهی به این جوش گنده ی روی پیشانی ام نکردم ولی هیچ از رو نرفت که زودتر برود. امروز مجبور شدم عملیات پاک سازی انجام دهم و یه سوراخ روی پیشانی ام اضافه کنم.
ناخن هایم هم از دیروز شروع کرده اند به شکستن، آنهم از ته ته !
دیروز می خواستم یه ذره خواص مواد بخوانم. صبح که رفتم کلاس و ظهر برگشتم. بعد هم خسته بودم و کمی خوابیدم و رفتم پیش خانم چایی اینا. از اونجا دویدم سمت خیاطی لباس مامان را بگیرم و نیم ساعتی معطل شدم آنجا. بعد دویدم خانه ی فیروزه اینها که امروز می خواست برود و تا چهلم مادرجون برنمیگردد. تا رسیدم خانه همه سر شام بودند و شام میل کردیم و هی گفتن زود باش زود باش زود باش و رفتیم خونه ی سهیل اینها. مسلم هست وسط بازی باباهه را نمی تونستیم از جلوی تیوی بلند کنیم. پس تا پایان نیمه ی اول آنجا بودیم.
الان انتظار دارم درس هم می خواندم؟ اصلن نمی دانم چرا کنکور شرکت کردم. هیچ دلم نمی خواهد بعدازظهر برم سر جلسه..
دیروز تا به خانه ی فیروزه اینها برسم یادم افتاد از اول هفته که کلاسها شروع شده هی خواسته ام زنگ بزنم به مهسا ولی یا خانه نبوده ام یه نصفه شبی یادم افتاده. زنگ زدم و قرار شام امشب را گذاشتیم.
دیروز تو خیاطی یه دختر کوچولوی کوچولوی جینگیلی هم بود که با مامانش آمده بود. نیم ساعت با هم بازی کردیم و خوش گذراندیم. آخرش با آن صدای جیغونکی که من عاشقش بودم، پرسید دنیا من را دوست داری؟
Thursday, June 26, 2008
از نوع روزمره
Posted by Donya at 6/26/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: