Tuesday, June 10, 2008

می گه جات خیلی خالیه. پارسال اینجا بودی.. یادش بخیر..
می گم اوهوم! البته نه این وقت صبح! بعدازظهر رسیدم خونتون.

دلم برای تمام روزهایی که پارسال با شیمن گذشت تنگ شده. بعد از مدتها باز کنار هم بودیم و ... و خیلی خوب بود.
چند روز پیش.. تا ماشین تو پارکینگ توقف کرد، پله ها را تند تند طی کردم و حتی منتظر آسانسور نشدم. اولین نفر بودم که رسیدم خونه ی مامانی و بعد از سلام و روبوسی پرسیدم تلفن کجاست و زنگ زدم به شیمن. بعد از هر جمله هم می گفتم زود باش، زود بیا اینجا.. من فقط چند ساعت هستم.
تا دوش گرفتم، سر و کله ی شیمن هم پیدا شد. چند ساعت بدون وقفه حرف زدیم – مسلمن بیشتر من :دی – ولی زمان زود گذشت و خیلی خیلی کم بود. با اینکه شیمن تا لحظه ی آخری که خونه ی مامانی بودیم، پیشم بود.
امیدوارم تابستون بیاد اینجا..