بین شاگردهای کلاس سفال، یک خواهر و برادر هم هستند. شنبه سومین جلسه ی کلاس بود که مادرشون را برای اولین بار می دیدم. البته هنوز نه اسم همه ی بچه ها را یاد گرفتم و نه قیافه ی مادرها توی ذهنم مونده. گیج می زنم تقریبن!
این خانم اومدن و گفتن می خواد صحبت کنه با من. صداش را پایین آورد و پرسید مجردی یا متأهل؟
بنده هم گفتم مجرد می باشم :دی
بعد فرمودن بچه ها خیلی دوستتون دارن و ازتون تعریف می کردن. خواستم بپرسم شاید متأهل باشید.. و بعد از من و من کردن که منم با لبخند نظاره گر بودم! گفت یه آقایی هستن، مهندس و شاغل و اگه اجازه بدید بعدن با هم صحبت کنیم در مورد امر خیر ..
داشتم منفجر می شدم از خنده. گفتم مرسی ولی من قصد ازدواج ندارم.
دوباره شروع کرد تعریف کردن از آقاهه که مهندس کشاورزی می باشد و خوشگل هم هست :)))))
منم تو مایه های دو نقطه دی و نیش باز ردش کردم که بره و به کلاسم برسم.
امروز که جلسه ی بعدی کلاس بود این دو تا بچه ها که منو کاندیدا کرده بودن برای فامیل شدگی، حضور نداشتن !
Monday, June 30, 2008
در حاشیه ی سفالگری
Posted by Donya at 6/30/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: