Friday, June 13, 2008

فکر کردن، کمی با صدای بلند

گاهی دلم می خواد یکی بجای من فکر کنه و تصمیم بگیره!

نمی دونم عروسی دخترخاله ام برم یا نه؟
بدترین روز هفته در بدترین تاریخ و در بدترین مکان !
دوشنبه ! یه روز زوج وسط هفته.. اگه چهارشنبه بود باز بهتر بود برای من ولی خب عروسی روز دوشنبه ست. نگرانی بابت سه تا کلاس سفالی که بعدازظهر دوشنبه دارم و سه تا کلاس نقاشی و یک کلاس سفال روز سه شنبه ندارم. آدم وقتی مربی باشه این حق را به راحتی می تونه داشته باشه که کلاسهاش را حداقل یک جلسه در طول ترم تعطیل کنه! و خیلی راحت می گه خب جلسه ی جبرانی می ذارم! اصلن جای نگرانی نیست..
ولی دوشنبه و چهارشنبه صبح، من در نقش شاگرد کلاس زبان هستم و این حق را دارن که بابت هر جلسه غیبت از نمره ی پایان ترم کسر کنن. این اصلن عادلانه نیست! خصوصن که تا همین الان یک جلسه غیبت هم دارم.
هفده تیر به تنهایی می تونه روز گرمی باشه. یعنی تصور عروسی در تابستان گرم و کسل کننده ست. حالا این روز را وقتی کنار " اهواز " بذاری می شه وحشتناک! می شه پر از تردید و دودلی که یعنی واقعن باید رفت توی دهن جهنم؟!
اونم منی که طاقت گرما را ندارم، کسل و بی حوصله و بی اشتها هم می شم.
در حالیکه من آخر هفته ی قبلش باید تهران باشم. بعد جمعه برگردم که به کلاسهای شنبه و یکشنبه برسم. یکشنبه تا ساعت هفت و نیم کانون باشم و با بچه های ملت سر و کله بزنم. بعد برم تهران، با پرواز صبح دوشنبه خودم را برسونم اهواز و سه شنبه برگردم تهران و دوباره مسافت تهران تا اینجا و به کلاس چهارشنبه برسم؟
یا کلن بیخیال کلاس چهارشنبه بشم و با پرواز چهارشنبه صبح برگردم تهران، پنجشنبه برگردم خونه. جمعه را استراحت کنم و شنبه روز از نو ...

سخته !!

0 comments: