Saturday, June 7, 2008

می خوام میزی که روش دو تا لیوان چای گذاشتم را جابجا کنم که گیر می کنه به پایه ی مبل.. لیوان ها یه تکونی می خورن، پام را می کشم کنار و لیوان می افته روی فرش. خوشحالم که در آخرین لحظه پام را کشیدم کنار ..
بابا می گه تو نمی خواد هیچ کاری کنی. حالا خودتو نکشی.
منا جلو میاد و لیوان خالی را بر می داره از روی فرش. می گم بده، برم یه چای دیگه بیارم. می گه نمی خواد. خودم میارم! مامان هم با دستمال خیس می رسه تا لکه ی چای نمونه روی فرش مادربزرگ.
می شینم کنارش روی مبل و می گه از اولش هم گفتم چای نمی خواد و آروم می گه گفتم نیاوردمش که! حالا یه جعبه شیرینی دیدی دستم، هول شدی نکنه خبریه. آرامشت را از دست نده عزیزم! خبری نیست.
می گم پررو ! تو هم با اون داداش تحفه ات!
می گه منکه نمی دونم چه بلایی سرش آوردی. ولی داره مثل خودت دیوونه می شه.
می خوام بگم عزیز دلم، داداشت اگه دیوونه نبود که یک درصد هم احتمال نمی داد ما هرچقدر هم خودمون را بتکونیم باز بتونیم یک اپسیلون تفاهم فکری و اخلاقی و اعتقادی پیدا کنیم بنابراین به من فکر هم نمی کرد حتی! به قول مهسا ما در صورتی به تفاهم می رسیم که غیر از سلام و احوالپرسی هیچ حرفی نزنیم با هم، هیچ وقت با هم بیرون نریم، در هیچ مجلس و مهمونی با هم شرکت نکنیم! کلهم شدیدن دوری تا شاید دوستی حاصل گردد!
بی خیال می شم.
می گم بنده تا همین امروز که زنگ زدم خونتون و برادر گرامی گوشی را برداشت، خدای را شکر هیچ خبری ازش نداشتم. نامرد بهش می گم دنیا هستم، گوشی را بده به شیمن. می گه شماره کرج افتاده بود که.. می گم نگو لطفن! گوشی را بده به شیمن. بلندتر می گه کرج هستی؟
می گم خب گند زدی. لطفن حالا نگو منم! گوشی را زودتر بده بهش، خودم می خوام بهش بگم. بلند می گه چرا دنیا؟ چرا نگم دنیایی و از کرج زنگ زدی؟