سفر نامه نویسی ام حوصله اش نمی آید! فقط فهمیدم در این مملکت گل و بلبل چه راحت می توانند اجازه ندهند از تعطیلات بهره ببری. مسلمن جاده ها که شلوغ تر از زمان تعطیلات عید نبود، مسلمن یک روزه همه ی پلیس های راهنمایی رانندگی اتفاقی به مرگ دچار نمی شوند که هیچ مجری قانونی وجود نداشته باشد. اگر یک پلیس راهنمایی رانندگی در این دو روزه بین امامزاده هاشم تا پلیس راه قزوین دیده اید حتمن سلام مرا برسانید و ازش تقدیر به عمل آوردید! البته اگر همان یک ماشینی نبود که سرنشینش در خواب بود.
واقعن داشتم به شک می افتادم این قزوین کجاست که هیچ وقت بهش نمی رسیم. ساعت 9 شب از سربازی که وسط جاده ایستاده بود، پرسیدم تا قزوین چقدر مونده؟ گفت 50 – 60 تا !
نه می دانستیم دقیقن کجا هستیم و نه تابلویی محض اطلاع رسانی دیده می شد. آخرین تابلویی که یادم بود 103 کیلومتر تا قزوین را اطلاع می داد آنهم حوالی 6 بعدازظهر دیده بودم.
وقتی تابلو می گفت 500 متر تا تونل مونده و انگاری 5000 متر بوده، دیگر تصور اینکه قزوین کجای این جاده می تونه وجود داشته باشه هم سخت بود. همه هم می گفتن ترافیک فقط تا قبل از اتوبان ه. اتوبانی که انگار قرار نبود بهش برسیم.
فکر کنم با بیشترین آدمهای غریبه ی عمرم حرف زدم و لبخند تحویل دادم. ماشین های کناری که سر درددلشون باز می شد. یکی می پرسید چقدر تو راهی؟ یکی از وضع جاده می گفت. یکی صدای گریه ی نوزادش از ماشین کنار می اومد و دلت می سوخت برای اینهمه سختی که باید در ابتدای زندگیش بکشه. یکی نظرت را می پرسید که بره سمت رشت یا برگرده؟ یکی می پرسید استامینوفن دارید؟ یکی می پرسید چه ساعتی حرکت کردی؟ یکی می گفت من بیشتر تو راهم. یکی از نگرانی کمبود بنزین می گفت و ...
و به خیلی ها لبخند می زدی، لبخند می زدند و از کنارت رد می شدند..
ولی همه خسته ی خسته ی خسته بودند و خیلی ها عصبی..
ساعت 5صبح که پیاده شدم تا بابا بشینه پشت فرمون، هیچ چیزی غم انگیز تر از دیدن تابلویی نبود که نوشته بود قزوین 55کیلومتر !!
تابلوی بعدی 8ونیم صبح دیده شد که اعلام می کرد 3ساعت و نیم زمان صرف شده تا 15کیلومتر جابجا شویم!
نبود پمپ بنزین تا قبل از پلیس راه و بی بنزینی هم بدترین هراس بود که فقط امیدوار بودیم این 40 کیلومتر زودتر طی شود.
نیروی انتظامی ماشین هایی که به سمت قزوین می رفتن را از زیر گذر فرستاد تو جاده ی خاکی در دست احداث و بابا دیگه هیچ رحمی به ماشین نکرد و فقط رفتیم که بریم. بدون اینکه به خاک و چاله و سنگ در سایزهای مختلف و ... فکر کنیم.
هیچ چیزی هم بهتر از این نبود وقتی چند کیلومتری بود که چراغ هشدار بنزین روشن شده بود به پمپ بنزین رسیدیم!
غیر از آزمون تحمل نشستن در ماشین و تحمل موانع مختلف، مثانه ی منم امتحانش را پس داد و ثابت کرد می تونه حدود 23 ساعت دووم بیاره! حتی تو فکر این بودم که تا خونه ی خاله هم صبر کنم که دیدم اصلن روی خوشی نداره اینجوری از بین برم!
از قزوین که گذشتیم معجزه شد! تابلوها تند تند از مقابلمان می گذشتن و خبر از 5کیلومتر هایی می دادن که طی شده. انگار مفهوم 5کیلومتر از ابتدای اتوبان تغییر کرده بود.
خاله برای نهار سه شنبه منتظرمان بود ولی 11صبح چهارشنبه بعد از 25 ساعت که از ترک خونه می گذشت، رسیدیم شهریار..پنج شنبه بعدازظهر هم رفتیم کرج خونه ی مامان ِ مامانم. از ترس اینکه نکنه روز بعد تو جاده بمونیم با وجود اعلام یک طرفه بودن جاده در روز شنبه، بعد از تناول شام و چای از خونه ی مامانی زدیم بیرون و 4 ساعت بعد خونمون بودیم.
Saturday, June 7, 2008
تعطیلات پر دردسر
Posted by Donya at 6/07/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comments:
ehtemalan polica shabe ghablesh pishe ghazvinia budan :D
.
migama ... uni ke migi 23 saat khodeto negah dashti ...motmaeni masanast ya tankere abe :D
akhe chi juri :D