نوشته بودم از پنج شنبه ها.. از کودکی که با روزهای پنج شنبه گره خورده.. از بچه هایی که حالا بزرگ شده اند و دیر به دیر می بینمشان..
دیشب عروسی لنا بود. با وجود روز وحشتناک شلوغی که داشتم، بالاخره خودم را رساندم و لنای زیبا و نازنین را دیدم. یعنی خوب شد عروسی اش یک هفته افتاد جلو وگرنه نبودم.
فکرش را هم نمی کردم زن عمو فهیمه و بیتا را ببینم. عروسی ارس نبودند، عروسی سامی هم و عروسی مینا هم انقدر کارت عروسی ماند و کسی نبرد تا سیاهکل و بابا فراموش کرد.
یعنی اگر زن عمو فهمیمه همان قیافه ی ساده و آشنای گذشته را نداشت، امکان نداشت بیتا را بشناسم. آن دختر کوچولو با موهای کوتاه صاف کجا و این خانم دیشب کجا؟ حیف که عمو شیرزاد و بهرنگ را ندیدم و انگار نیامده بودند.
دلم می خواست ارس را بغل کنم، انقدر که من هر بار از دیدنش ذوق زده می شوم. ارس که گله کرد چرا نرقصیدی؟ تا خواستم بگویم جای سوزن انداختن نبود آن وسط و منم از 9 صبح که رفته ام بیرون هنوز به خانه نرسیده ام و حسابی خسته ام.. زن عمو مهناز گفت حرف برادرت را گوش کن! ذوق کردم از داشتن این برادر و بهانه هایم یادم رفت.
زن عمو مهرنوش و مادرش که کنارمان نشسته بودن. بهادر که مالزی بود و بنیامین چاق تر شده بود. از کی ندیده بودمت پسر؟ آیدین هم قد کشیده بود و چقدر شبیه مادربزرگش شده..
سامی و زنش نبودن. ساره را هم فقط از دور دیدم.
به این ایمان آوردم که چقدر عروسی در این شهر جالب و هیجان انگیز ست! قیافه ی اکثر آدمها آشناست، دوستانی که مدتهاست ندیده ای جلویت سبز می شوند. پریناز را عروسی سهیل دیده بودم و دیشب هم بود. ریحانه ی نازنین را دیدم که درست روز قبلش اساماس فرستاده بود که شماره اش را داشته باشم. نهاله، نفیسه، لعیا و خیلی های دیگر..
دیشب زیبارویان شهر جمع بودند.. به بچه می گم جات خالی.. می گه اگه بودم چشمم را در میاوردی اگه بهشون نگاه می کردم!
می گم نگاه کردن اشکال نداره. باید از زیبایی های طبیعت بهره برد و لذت بصری اش را دریغ نکرد :))
Monday, June 30, 2008
Posted by Donya at 6/30/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: