Saturday, June 7, 2008

محال

نمی دونم مامان و بابا چیزی فهمیدن و به روی خودشون نیاوردن یا خوشبختانه توجهی نکردن.
خونه ی خاله رسیدیم خاله گفت شب تا صبح نوبتی داشتیم شماره ی شماها را می گرفتیم مال همتون می گفت تماس امکان پذیر نیست، مال دنیا هم که خاموش بود.
خودم را زدم به نشنیدن..
روز بعد رفتیم خونه ی مادربزرگ و دایی جان فرمودند ده دفعه زنگ زدم به دنیا، همش می گفت خاموش هست!
دینا گفت گوشی دنیا قطع ه. مخابرات قاطی داره!
دخترعموهه زنگ زده و خوشبختانه فقط با دینا حرف زد و اونم گفت چرا موبایل دنیا خاموشه؟

باید همین روزها بروم مثلن!! خطم را وصل کنم. خوشم اومده بود از این یه مدت در دسترس نبودن. تنبلی ام می آمد صبح زودتر بیدار شوم، پول از حساب بکشم بیرون و قبض پرداخت کنم. اصلن حسش نبود با اینکه اگه قبضم پرداخت نمی شد حتمن تا الان وصلش کرده بودم.

فکر کنم از این به بعد باید شب و روز دعا کنم یه دوست دختر و در حالت خیلی بهتر یه همسر خوب پیدا کنی و دست از سر من برداری! حتی وقتی نیستی هم رد پات هست. با اینکه به قول خودت موقتن کنار کشیدی تا من آرامش داشته باشم ولی چرا باز سر و کله ات پیدا می شه؟
می دونم و می دونم و باز هم می دونم هیچ کس به اندازه ی تو دوستم نداره. شاید هیچ کسی در هیچ زمانی یافت نشه که به اندازه ی تو از خودگذشته و فداکار باشه در مقابل من، اونم وقتی که اینهمه بی توجهی دیده و می بینه و کلی هم بلا سرش اومده. ولی من نمی خوامت!
حتی اگه به این فکر کنم که شاید یه روزی شدیدن پشیمون بشم، شاید سرم بیاد هر چه بدی که در حقت کردم، شاید زندگی خوبی در انتظارم نباشه، شاید اصلن بدون تو دنیا تمام بشه.. حتی به این هم فکر کردم شاید این بزرگترین اشتباه زندگیم باشه ولی.. من نمی خوامت!
حتی اگه همه چیز حرف من باشه، همیشه خواسته ی من باشه، هر شرط و شروطی پذیرفته بشه حتی با وجود اون شرایط احمقانه ای که قبول کردی و حاضری هر گونه تعهدی بدی که تا ابد روی حرفت خواهی ماند..
ولی باز هم من نمی خوامت!
می دونی شبیه عزیز شدن مُرده ست برام. تا وقتی بودم اوضاع جور دیگه ای بود و تو غرق بودی در کار.
اون روزهایی که انتظار توجه داشتم تو نبودی. اون روزهایی که من تنهای تنها بودم درست وقتی که فکر می کردم تو هم به اندازه ی من شریک دردهام باشی، تو نبودی و حتی نمی ذاشتی حرف بزنم. تو منو وادار کردی سکوت پیشه کنم در مقابلت.
می دونم می گی باید فراموش کنم، دیگه تکرار نمیشه، دیگه بر نمی گرده اون روزها.. ولی قلب من ذره ذره ترک خورد. ذره ذره خورد شد. ذره ذره همه ی عشق و علاقه ی من به نفرت رسید، ذره ذره همه چیز برای من تمام شد.
تو یکباره فهمیدی منو از دست دادی.. ولی من ذره ذره مردم. من ذره ذره وجودم را تمام شده دیدم و نتونستم هیچ کاری کنم چون تو نمی دیدی منو که ذره ای کمک کنی تا نمیرم.
اون دنیایی که می شناختی، اون دنیایی که چند سال مال تو بود، اون دنیایی که هنوز تو ذهنت به زور و با اصرار داری زنده نگهش می داری، اون دنیایی که می پرستی، اون دنیایی که دوستش داری، اون دنیا... مرده ! باور کن مرگش را.
نیست. باور کن نیست. هیچ مرده ای هم نمی تونه از قبر بیاد بیرون و مثل سابق به حیاتش ادامه بده.. تو یک مرده را به من نشون بده که از زیر خروارها خاک استخونهای پوسیده اش را سالم در آورده و به زندگیش ادامه می ده.. اونوقت امید داشته باش که من هم می تونم برگردم.
هر چقدر هم که فکر کنی وقتی زنده بودن باید این کارو براشون می کردم، فلان روز نباید این حرفو می زدم و هزار تا کاش و کاش و کاش و ای کاش ردیف کنی.. دیگه نمی تونی زمان را به عقب برگردونی و یا هیچ کاری انجام بدی براشون. چون مُردن!
چطور با مرگ عزیزانی که این چند سال از دست دادی کنار اومدی؟ هنوز انتظار داری یه روز زنگ در خونتون را بزنن و بگن سلام؟! یا وقتی رفتی سر قبرشون برای خوندن فاتحه، سنگ قبر و خاک ها کنار بره، بلند شن و خاک کفنشون را بتکونن و بگن خب حالا بهتره بریم خونه ؟!
من هم این توانایی را ندارم!